شهر داغ


¦ 3 نظرات

مونترئال امروز داغ بود یادآور تهران، تهرانی که همیشه داغه، انگار یه ماهیتابه ست پر از روغن داغ روی یه تپه از ذغال سرخ. روغن ها می سوزند و دود می کنند و بوی بد راه میندازند. آدمهای این ماهیتابه از سوزش کف پا بندری میرقصند یا شایدم رقص پا. رنگ شهر سرخه و تندی نگاهها و چهره ها ته دل رو آتیش می زنه. مغزها در حال پختنه و عرقها سرازیر. دستها خیسه و دربه در باید دنبال جایی گشت تا خنکایی، فرصتی برای یافتن خویشتن بده. نه نسیمی ، نه بادی ، برای خنک شدن باید تا میشه داد زد ، بوق زد، دعوا راه انداخت ، مزخرف گقت و صبح تا شب تو خیابونا پرسه زد و سوختگی ذهن رو با رنگ و لباس و عشوه پرونی پوشوند...
همین که از تهران درمیای، حس میکنی که از اون جهنم در رفتی و از بس روی این ماهیتابه داغ سگ دو زدی ،کف پات تاول زده و باید صبح تا شب پف کنی و خمیر دندون بزنی و به ریش هفت جدت می خندی و پشت دستت رو داغ می کنی که دیگه سروکلت اینطرفا پیدا نشه. اما چند روز که می گذره دوباره دلت برای این شهر داغ پرپر می زنه، برای عشقی داغ و زمینی که توی این سوختگی و بوی روغن سوخته جزیی از وجودت شده ، برای رستورانها و ساندویچ فروشیهای پر از کثافت و فلفل و چربی و نمک ، برای متر متر خیابون ولی عصر. زندگی دیگه سردش مزه نمی ده و باید داغ خورد و خندید و زندگی کرد...
تهران که بارون میاد، یه صدای چیززز میاد و قلب تفدیده شهر ، نفسی ولرم و بلند مثل یه آه می کشه و غوغای رنگها به پا میشه. کف خیابونا آب و روغن راه می افته و موتور شهر می خوابه و ماشینا آروم آروم حرکت می کنند. آدما آبی و عاشقانه میشند و خبری از شهوت و سرخی نیست. خیابونایی که توی روزای داغ مثل یه لشکر به تو می تازند و رسیدن به تهشون یه آرزو می شه ، حالا جاده ای به سمت بهشتند و دوست داری هیچ وقت به تهشون نرسی. پتک آهنگ و ترافیک توی یه تاکسی مثل یه لالایی نرم تو رو به اعماق رویاهات می بره. درختا بر روشون رو یه تکونی می دند و دوباره شیطنت بچه ها ، توجهت رو جلب میکنه. ازخودت می پرسی که این بچه ها همیشه اینجا بودند یا فقط وقت بارون سروکلشون پیدا میشه؟ اصلا باورت نمیشه که این همون تهرانه که مردم بیست چهار ساعته دارند توش بندری می رقصند و از سر و کول هم بالا می رند ...
تهرانِ شب، قلبیست که آرام و گرم می تپه اما در رگها و مویرگهایش زندگی شتابان جریان داره تا جایی نسوزه. تهرانِ شب تقلاییست برای رسیدن به خونه که همیشه فاصله مفهومیش و گاه فاصله جغرافیاییش از تهران خونین زیاده. خونه سرده و پر از شکلات و شیرینی و غذاهای کم رنگ و بی فلفل و گاه شکردارو تنها جاییه که بدن می تونه نمایان بشه و لباسها رنگیتر و آهنگها ملایمتر. خونه با قفل و نگهبان و دیوارهای کلفت بتونی از تهران جدا شده و تنها راه میانبرش به شهر کولریست که قام قام کار می کنه تا شاید بتونه توی این مویرگ گرم سکته سردی باشه برای یک بیهوشی چند ساعته...
تهران و مونترئال اصلا نمی تونند خواهر باشند. هر چقدر تهران خونگرم و سرخه ، مونترئال خونسرد و آبیست. هر چقدردر تهران فاصله خونه تا شهر زیاده ، توی مونترئال واقعا سخته که تشخیص بدی مرز خونه و شهر کجاست. تهران عجین پیچیدگیست و قدرت ، اما مونترئال شهریست به غایت عریان...

کاناداسیزاسیون- قسمت اول


¦ 6 نظرات

صفحه کلید ترسناک به نظر می رسد. ترس از اینکه تهی بودن درونم را هویدا کند، درونی که روز به روز خالیتر و آبکی تر از روزهای دیگر می شود و من نظاره گر این خالی شدنهای بیشمار هستم.
آتشی که در درون داشتم ، این روزها فرار کرده است و جایش را یک خز نرم و لزج گرفته است . احساس فراخی گسترده ای می کنم. دنیا بینهایت بزرگ و عجیب است. این خز نرم پر از کرم است . کرمها تمامی برگها را خورده اند و جایش چند تا سیخ مانده است که شبیه اسکلتهای آدمیزاد پوسیده است. یعنی اینکه ، کم کم باید از فرشتگان غمگین و شاداب درونم خدافظی کنم و آنها را به دست کرمهای بی اشتهای روزمرگی و خیالات پوچ ببازم. می دانم که زیادی احمق بوده ام و شرط ناجوانمردانه ای بستم که در هر حال باخت با من است.
نمی توان دیگر اسمش را دل گذاشت. خیک شکمیست که با حرص و ولع اینور و آنور می برمش و به همه نشان می دهم. نمی دانی آدمها با این خیک شکم چه حالی می کنند . شاید خزهای پر کرم، توی این دنیا کمیاب است ولی به گمانم اینگونه نیست چرا که تور بزرگی از فرشتگان و آتش درونم ساخته ام که با آن می توانم روزی هزار خز پر کرم برای همه خیک شکمان شکار کنم. ارزان فروش هم هستم. بردن هر کس به این جهنم برای من آسان شده است.
آری، صفحه کلید ترسناک است. چونکه هنوز دستهای فرشته ها از درونش بیرون می آید و با نقاشی سیاهی قلم که با اشک قاطی شده ، ابر مه آلودی از رنگهای سیاه و سفید می سازد. ابرهای درهم فرورفته ای که مثل یک ملودی آرام روی ذهن می نشیند و بند خیال سبک بال را باز می کند . سفر ناشناخته ای به خارج از دنیای خزها و کرمهاست. خبری از علف و طویله نیست. عریانی ساده ایست با گونه هایی فرورفته از گرسنگی. گلویت هم توی صحرای خشک و بی روح تنهایی خشک خشک است. خورشید رهایی مستقیم توی چشمهایت نشسته و تو آخرین قطرات آب را از درون الماس بلورین چشمهایت به شنهایی که تو را فرا گرفته اند ، می بخشی شاید که کمی تو را سرد نگه دارند. پوستی که آرام آرام جدا می شود و بعد با رقص خورشید و شن و باد ، آرام آرام از هر آن چه هست دل می کنی ...

کاناداسیزاسیون- قسمت دوم


¦ 2 نظرات

دوستی پرسیده بود : کاناداسیزاسیون چیست؟ یه چیزی توی مایه های سوسپانسیون است یا انگلوساکسیون؟ در جواب باید عرض کنم که کاناداسیزاسیون روند تغییرات جهان بینی ونگرش هر فرد نسبت به کانادا ازیک سال قبل از ترک وطن تا چند سال بعد از اقامت در کاناداست. این فرایند برای هر شخص یگانه بوده و بسته به این که فرد چه تاریخچه ذهنی ، اجتماعی ، مالی و فرهنگی داشته، متغیر است. موفقیت این پروسه از دو دیدگاه قابل بررسیست. از دیدگاه حکومت کانادا، آنها می خواهند که بهترین های هر جامعه را جذب کنند تا تحت هر شرایطی در این ممکت مفخمه مانده و درآمد تولید کنند و مالیات بپردازند. اگر این عالی جنابان یه مالی شدند و یه کار درست حسابی راه انداختند و اینا ، فبها المراد وگر نه، راننده تاکسی دکتر هم چیز بدی نیست. بنابراین برای حکومت کانادا ، یک کاناداسیزاسیون موفق یعنی قانع شدن شخص برای ماندن در این کشور مفخمه به هر قیمتی که ممکن است.
از دیدگاه مفعولین پروسه (کاناداسیزاسیون) ، در میان علما اختلاف است. اگر مفعول در کشور وطن چیزی نبوده و اینجا چیزی شده ، کاناداسیزاسیون با موفقیت کامل رخ خواهد داد و مفعول هر چه فحش چارواداری در این دنیا هست ، نثار وطن عزیزتر ازجانش خواهد فرمود که البته عقل حکم می کند که اینگونه باید باشد و جز این نباید باشد. عموما چون این مفعولین از کشورهای درهم برهم و خرتوخر تشریف می آورند ، کشور متبوع هم فحش خورش ملسه. اگر مفعول در وطن چیزی بوده و اینجا هم چیزی شده ، باید عرض کنم که این مفعولین نابغه تشریف دارند و به طور همزمان گوش مخملی تشریف دارند اگر رحل اقامت به آمریکا نکنند چرا که این نوابغ همه جا گلیم محترمو از آب میکشند بیرون. پس چه لزومی داره که همی چپ و راست مالیاتهای سرسام آور تقدیم دولت مفخمه کنند واینا. البته این افراد تا گرفتن پاسپورت ممکن است در سایه حرکت کنند. بهرحال به احتمال زیاد فرایند کاناداسیزاسیون روی این دسته با موفقیت انجام نخواهد شد چرا که هر آن ممکن است فیلشان یاد هندوستان نماید. اگر مفعول در وطن چیزی بوده و اینجا چیزی نشده ، عموما مشاهده شده که فرایند کاناداسیزاسیون با موفقیت انجام میشود ولی صداشو در نمیارند و دلشونو به همون گوشه رستوران و تاکسی که دارند ، خوش می کنند. اگر مفعول در وطن چیزی نبوده و اینجا هم چیزی نشده (مثل بنده حقیر) ، بازهم فرایند کاناداسیزاسیون با موفقیت انجام شده اما کمی با سروصدا و قر زدن صبح تا شب در انواع سایتها و وبلاگها و اینا. این دسته بنده را یاد آن لطیفه مبارک می اندازد که می فرمود ملانصرالدین روزی از روی جوبی پرید ، کمرش درد گرفت و آهی کشید و گفت : آی جوونی ، کجایی که یادت بخیر! بعد دور وبرشو نگاه کرد و دید کسی نیست ، با خودش گفت: تو جوون هم که بودی، هیچ .... نبودی!

شوخی اول آپریل


¦ 8 نظرات

در دانشکده برق و کامپیوتر پلی تکنیک مونترال (Pavillon Lassonde) سالن طبقه سوم، دیواری هست که عکس مدیران کل دانشگاه پلی تکنیک را از سالهای خیلی دور تا کنون روی آن نصب کرده اند. هرسال روز اول آپریل عکس مرلین مونرو هنرپیشه معروف هالیوود را بالای عکس تمام این مدیران نصب می کنند. و این شوخی روز اول آپریل است!

روز اول آپریل نمی شود شوخی را از جدی تشخیص داد. هرچیزی که کاملا جدی به نظر می آید می تواند یک شوخی کاملا احمقانه و به قول خودمانی سرکاری باشد. باید مراقب باشیم هر چیزی را باور نکنیم و همه چیز هم به خنده و مزاح و شادی برگزار می شود. به نظر من قشنگی روز اول آپریل آن است که تمسخری در کار نیست. هدف طنز است نه هجو! نمی دانم چرا ملت ما که استاد تقلید رسم و رسومات فرنگی هستند هنوز از شوخی اول آپریل غافل مانده اند!

داشتم با خودم فکر می کردم اگر شوخی روز اول آپریل هم مثل ولنتاین و ... در بین ملت با جنبه و عزیز ایرانی باب شود چه می شود؟ حتما هر اشتباهی، توهینی، یا هرکم لطفی عمدی را شوخی اول آپریل تلقی می کنیم و با ظاهر حق به جانب می گوییم « چه جدی می گیری بابا شوخی کردم!». شوخی اول آپریل هم می شد چیزی جالب تر از جوکهای رایج! راستی خدا رحم کرده ما سلاح گرم حمل نمی کنیم و گرنه ممکن بود به رسم شوخی و مزاح شلیک کنیم! مثل همان جوکهایمان که هر توهینی را با سلاح زبان شلیک می کنیم.
همه جای ایران بهشت من است / که از آب و خاکش سرشت من است.

ایمیلهای جوکی که این اواخر گرفته اید یا پیامکهایی که خوانده اید مرور کنید: آبادان، اصفهان، کاشان، مشهد، رشت، قزوین، کل آذربایجانهای غربی و شرقی (و شمالی و جنوبی و مرکزی!) جایی از ایران هست که به بهانه شوخی مورد توهین و بی حرمتی قرار نگیرد؟ نمونه خجالت آور این قبیل شوخیها هم برنامه هفته پیش "هنرمند" ایرانی قاسم گلی در جشن نوروزی بود که به همت مرکز اسلامی ایرانیان مونترال برگزار شده بود و جوکهای هجو و توهین آمیز این "هنرمند"!!! باعث رنجش هموطنان آذربایجانی شد و اگر تدبیر روحانی مسوول مرکز نبود ممکن بود مراسم به هم بخورد و مثلا رییس پلیس مونترال و سناتور و آقای مارسل ترامبلی (برادر و نماینده شهردار مونترال در جشن) هم بفهمند ایرانیها به بهانه شوخی رکیک ترین الفاط را نثار هم می کنند!! و ازقضا این بار تعداد زیادی از حضار نه تنها نخندیدند که ناراحت شده و سالن را ترک کردند.

وقتی اوضاع کمی آرام گرفت و آقای قاسم گلی باز روی صحنه رفت انتظار داشتم عذرخواهی کند ولی تازه طلبکار هم شد که «مگر نمی بینید اینها برای شاد کردن مردم با رییس جمهورشان چه می کنند؟! ما یک جوک می گوییم دوستان ناراحت می شوند!» ..."یک جوک!!" و تا آخر شب هم متلک نثار حاضران کرد که حرف زیاد داشتم ولی این مجلس ظرفیت ندارد!! راستی اینها در شوخیهایشان چه می کنند؟ کمدینی که در حضور جرج بوش ادای او را در آورد توهین و فحاشی هم کرد؟ شاید هم کرد ومن اطلاعات کافی ندارم! راستی چند تا جوک شنیده اید که حالت مزاح یا نهایتا انتقادی داشته باشد نه توهین و بی ادبی؟!

بهرحال چیزی از اول آپریل نگذشته... رفتارهایمان را باز بینی کنیم شاید بشود تا دیر نشده اشتباهی یا توهینی را به جای شوخی اول آپریل جا زد!