زندگی به سبک ایرانی!!


¦ 13 نظرات

چندی پیش درباره‌ی تصادفی که برایم اتفاق افتاده بود، مطلبی نوشته بودم. جوابی که یکی از دوستانم به طور خصوصی برایم نوشته بود این بود که: «اگر می‌خواهی نرفتنت به ایران را توجیه کنی، نیازی به این کارها نیست. بالاخره ما هم ایران بوده‌ایم. این طوری هم که تو می‌گویی نیست». قبلا هم گفتم که هر کدام از ما وقتی درباره‌ی ایران صحبت می‌کنیم، از «ایران خودمان» صحبت می‌کنیم. حالا دو داستان دیگر که در دو هفته‌ی گذشته اتفاق افتاده است را می‌خواهم برایتان تعریف کنم.

داستان نخست:

با برادرم خداحافظی کردم و در را بستم. تقریبا بلافاصله صدای بوق ممتد و بعد یک برخورد آمد. بیرون که آمدم دیدم یک پراید سفید تقریبا در عرض کوچه قرار گرفته و به ماشین برادرم زده است. راننده‌ی پراید یک جوانک ریشو بود که به گفته‌ی خودش داشت وسایل عزاداری هیات را می‌برد و از ترس این که یکی از این وسایل نیفتد به سمت صندلی عقب برگشته و اصلا لحظه‌ی تصادف را ندیده بود! بعدا فهمیدیم که این آقاپسر تازه گواهینامه و ماشین گرفته است و روز قبل هم نزدیک بوده تصادف کند. آن شب هم همزمان با برگشتن به سمت صندلی عقب، فرمان را به طور کامل چرخانده بود وگرنه امکان نداشت بتواند به ماشین برادرم بزند. منتظر شدیم تا پلیس آمد. افسر راهنمایی و رانندگی بعد از دیدن صحنه تصادف گفت: «این صحنه سازی است. من این تصادف را قبول ندارم!». آخه بابات خوب، ننه‌ات خوب، مگه آفسایده که قبول نداری؟؟ آقای کارشناس معتقد بود چون خط سفیدی که روی ماشین برادرم است با خط سفیدی که از پراید پاک شده است، هم ارتفاع نیست، این تصادف ساختگی است. البته شاید هم دلیل دیگرش آثار باقی مانده از یک ضربه‌ی خفیفتر بود که چند وقت پیش یک سمند به همان گلگیر زده بود. به هر حال پلیس گفت می‌تواند کروکی بکشد و مورد را برای بررسی به دادگاه بفرستد. پسره گفت: «دادگاه نمی‌خواهد. من زدم، خدا و پیغمبر هم سرم می‌شود. خودم هم خسارتشو می‌دهم. اصلا بیمه تا سیصدهزار تومان بدون کروکی خسارت می‌دهد.» دو روز بعد (چون روز بعدش پسره نمی‌تونست بیاد!) دوباره اومدن در محل تصادف و زنگ زدند به بیمه. بعد از مدتی کارشناس بیمه آمد و او هم گفت که این تصادف صحنه‌سازی است! خلاصه قرار شد که پسره خودش خسارت بده. بعد از چند ساعت پسره زنگ زد که حتما ماشین شما خراب بوده و من ندیدم. من نصف خسارت رو بیشتر نمی‌دهم! خلاصه آمد و صد هزار تومان داد. در حالی که خرج ماشین صد و نود هزار تومان شد. حتی با حساب پنجاه هزار تومانی که سمند داده بود، پسره باید چهل تومان دیگر می‌داد (همین گل‌پسر فردای اون روز هم زده بود به یک وانتی!). تازه همه‌ی اینها بدون در نظر گرفتن وقت و اعصابی بود که از ماها نابود کرده بود.

داستان دوم:

مشابه تصادفی که من داشتم، پریروز مادرم برای صحبت با تلفن همراه کنار خیابان در یک تورفتگی که ایستگاه اتوبوس هم بود، توقف کرده بود. یک گل‌پسر دیگه با یک 206 هوس می‌کنه ترمزدستی بکشه. این طوری می‌شه که ماشینش دو بار دور خودش می‌چرخه و در حالی که کاملا در خلاف جهت ماشینهای دیگه بوده، از عقب می‌زنه به ماشین ما و کلی خسارت ایجاد می‌کنه. خوشبختانه دو تا پلیس نامحسوس حادثه رو می‌بینند و توقف می‌کنند. جالبه که پسره شاکی بوده که تو چرا تو ایستگاه اتوبوس نگه داشتی. این کار خلافه. مادرم هم می‌گه:«خوب بایست تا پلیس بیاد تا من خسارتتو بدم!». پسره انگار حالش زیاد خوب نبود. بیمه و کارت ماشین رو هم نداشت. ظاهرا ماشین مال خودش نبود.

جناب سرگرد که میاد به پسره می‌گه:«ماشینت رو به خاطر حرکتهای نمایشی باید توقیف کنم.» پسره جناب سرگرد رو کنار می‌کشه و دستشو می‌اندازه گردنش و باهاش صحبت می‌کنه. بعدش پلیسه می‌گه بریم پایینتر. خودش می‌شینه پشت ماشین پسره و می‌رن پایینتر سر یک تقاطع می‌ایستند. جناب سرگرد خودشو سرگرم جریمه کردن ماشینهایی می‌کنه که راننده کمربند ایمنی رو نبسته! پسره هم از همین فرصت استفاده می‌کنه و فرار می‌کنه! البته گواهینامه‌اش دست جناب سرگرد می‌مونه! دردسرتون ندم، نیمه‌شب اون شب، پلیس یک کروکی برای ارائه به دادگاه به ما داد (چون کروکی باید به روز باشه و باید مطمئن می‌شدن که پسره نمیاد!). ماشین رو بردم یک نمایندگی ایران خودرو، خسارت رو یک میلیون و صد و شصت هزار تومان اعلام کرد. امروز رفتیم کارشناس دادگستری هم همین خسارت رو تایید کرد. حالا باید بریم دادگاه و دادخواست بدیم. نمی‌دونم چقدر این کار طول می‌کشه و اصلا به نتیجه می‌رسه یا نه. اما مادرم تو این ماجرا خیلی اذیت شد. به خصوص که زمان تصادف تنها بود و اون پسره و پلیس هم تا تونسته بودند بهش بد و بیراه گفته بودند!

داستان سوم:

گفتم دو تا داستان. اما این یکی رو نمی‌تونم براتون نگم. یکی از دوستانم که در دبی زندگی می‌کنه، اومده ایران. بعد از کلی احوال‌پرسی و صحبت، از خانواده‌ام پرسید. گفتم:« اونها هم خوبند. اما تو این سه ماهی که اومدم، فهمیدم که خانواده‌ام در این پنج سالی که من نبودم، کلی ماجراها داشتند که حتی به من نگفتند. چون گفتنش فقط باعث ناراحتی من می‌شده و کاری هم از دستم برنمی‌آمده.» و جریان تصادف مادرم رو براش تعریف کردم. گفت:«خانواده‌ی من هم همین طور هستند. من وقتی آمدم ایران. دیدم پدرم می‌لنگه. گفتم چی شده؟ گفت یک روز که نان خریده بوده و از توی پیاده‌رو می‌رفته، یک وانت دنده عقب وارد پیاده‌رو می‌شه و ایشون رو می‌اندازه زمین و بعد می‌ره روش! حالا راننده کی بوده؟ دوست صمیمی خودم! این آقا وقتی می‌خواستم برم دبی بهم گفت شما دیگه رفتی و راحت شدی. گفتم آره ولی نگران پدر و مادرم هستم. گفت: اصلا نگران نباش! من خودم مراقبشون هستم! پدر و مادر من و تو نداره!!!»

نتیجه؟

نتیجه این که آیا تعداد آدم‌های بی‌شعور زیاده؟ یا ما بدشانسیم که همش به این جور آدمها برخورد می‌کنیم. یا این که از این به بعد برای صحبت با تلفن همراه باید در خط سبقت توقف کرد؟ یا به جای پیاده‌رو توی خیابون راه رفت؟ آیا این هزینه‌ای است که برای زندگی در وطن باید بپردازیم؟ و راه چاره‌ای نیست؟ آیا واقعا نمی‌تونیم درست رانندگی کنیم؟ این مطلب رو هم بخونید. واقعا امیدوارم من هم به یکی از این آدم‌ها تبدیل نشم. اگر چه خیلی خیلی سخته...

پی‌نوشت اول:

به دلیل فامیلی کم‌یاب گل‌پسر داستان دوم، تونستیم شماره‌ی تلفنش را از 118 بگیریم. پدرش از ماجرا بی‌اطلاع بود و گفت که پسرش گفته ماشین را به جدول زده است. پدر پسره آدم فهمیده‌ای به نظر می‌رسه، امروز آمد و پرونده را در پاسگاه پلیس و شورای حل اختلاف و بیمه پیگیری کردیم. اما تمام نشد و بقیه‌ی کار ماند برای فردا. چون جناب سرگرد گواهینامه‌ی پسره را با خودش برده بود و خودش هم نوبت کاریش نبود. پسره دانشجوی حقوق است! که انصراف داده و می‌خواهد به سربازی برود. ماشین هم مال مادرش است و به دلیل تصادفهای قبلی اجازه‌ی دست زدن به ماشین را نداشته است. اما این بار بدون اجازه ماشین را برداشته بود. گل‌پسر داستان ما 21 ساله است. آدم نمی‌دونه دلش بسوزه یا بد و بیراه بگه که یک آدم 21 ساله این قدر بچگانه، احمقانه و بی‌مسئولیت رفتار می‌کنه.

پی‌نوشت دوم:

امروز هم با پدر پسره رفتیم بیمه و خوشبختانه بیمه ایران کارها را تا جایی انجام داد که ما می‌توانیم ماشین را برای تعمیر به نمایندگی ایران‌خودرو ببریم. بعد باید قطعات تعویضی را به بیمه بیاوریم تا چک پرداخت هزینه را بدهند. البته پیش از پرداخت چک هر دو طرف تصادف باید اعلام کنند که دیگر اعتراضی ندارند. امروز پسره نبود. ظاهرا به دلیلی که پدرش نگفت بازداشت شده بود! مادر پسره هم در اثر فشارهای عصبی در بیمارستان بستری بود! پدره هم که گرفتار خرابکاری پسر بود. ما هم که یک هفته است گرفتاریم و این تا زمان تعمیر ماشین و گرفتن چک ادامه دارد. داستان عجیبیه این زندگی ایرانی...

پی‌نوشت سوم:
امروز، 14 ژانویه، تعمیر ماشین ما تمام شد. باز هم پسره برای امضا نبود. ولی پدرش آمد و مشکل حل شد. ظاهرا پسره بازداشت نشده بود و پدرش برای ترک مواد مخدر فرستاده‌اش به یک اردوگاه ویژه. می‌گفت حالش خیلی بهتر شده. امیدوارم حال اینهایی که مواد رو وارد ایران می‌کنند. خیلی بد بشه!

یک تجربه‌ی خوب


¦ 2 نظرات

هفته‌ی پیش، بعد از مدتها، بالاخره توانستم یک حساب بانکی باز کنم. از وقتی آمده بودم، منتظر بودم که وضعیت استخدام و حقوقم مشخص شود تا در بانکی که دانشگاه با آن قرارداد دارد، حساب باز کنم. اما کار پرونده‌ام طولانی‌تر از آن است که من فکر می‌کردم. این بود که هفته‌ی پیش به یکی از شعبه‌های بانک پارسیان رفتم. وضعیت بانک‌ها در این پنج سالی که من نبودم از زمین تا آسمان تفاوت کرده است. قبلا مشتری‌ها برای انجام هر کاری باید توی صف می‌ایستادند. این صف به کارمند بانک که نزدیک می‌شد چاق‌تر می‌شد. فضای خصوصی اصلا معنی نداشت. همه می‌توانستند ببینند داری چه کار می‌کنی. یک بار توی صف بودم که احساس کردم یکی از پشت به من چسبیده! با خودم گفتم این کدوم بخت برگشته‌ایه که از من بهتر پیدا نکرده، خودشو بهش بچسبونه! وقتی برگشتم دیدم یک درجه دار نیروی انتظامی بود. هنوز هم برام سواله که چه جوریه که بعضی آدم‌ها اصلا فضای خصوصی، حفظ فاصله و تماس بدنی براشون معنی نداره. نمی‌دونم شاید هم معنی داره، من نمی‌فهمم :) آن موقع‌ها خیلی عادی بود که افراد سر نوبت با هم دعوا کنند. یک بار جلوی روی خودم یک جوان بیست و چند ساله یک میلیون تومان چک پول را چنگ زد و از بانک رفت بیرون و پرید پشت موتوری که بیرون منتظرش بود و ناپدید شد. ظاهرا این اتفاق خیلی معمولی بود. کارمندان بانک که ظاهرا عادت داشتند و نمونه‌های زیادی دیده بودند. حتی در یک مورد می‌گفتند که دزد را گرفتند. اما طرف چاقو کشیده بود و توانسته بود فرار کند. آن موقع فکر می‌کردم چقدر از اتلاف وقت و انرژی و همین طور جرم و جنایت در ایران به دلیل سیستم بانکی ضعیف است. آیا هیچ کدام از مسئولان سیستم بانکی تا دبی هم نرفته‌اند تا ببینند یک بانک امروزی چه شکلی است؟ خوشبختانه بخش زیادی از این مسائل مربوط به گذشته است.


امروزه وقتی که وارد بانک‌های خصوصی و بیشتر بانک‌های دولتی می‌شوید، برای نوبت گرفتن باید از دستگاه مخصوص شماره بگیرید. در مدت انتظار می‌توانید بنشینید و در آرامش استراحت کنید یا مطالعه کنید. شماره‌ی مشتری و شماره‌ی باجه‌ای که به کار او رسیدگی می‌کند، روی یک تابلو نشان داده می‌شود و با صدای رسا و کیفیت خوب اعلام می‌شود. ممکن است حتی در باجه هم بتوانید بنشینید و کارتان را انجام دهید. در شعبه‌ی بانک پارسیان که من رفتم، روبروی هر کارمند یک صندلی برای مشتری بود. وقتی گفتم می‌خواهم حساب باز کنم، خانم کارمند یک فرم به من داد تا پر کنم. بعد که تمام شد، حساب را باز کرد و پولی که داشتم را به حساب ریخت. بعد خدمات اینترنتی، تلفنی و SMS را با حوصله‌ی فراوان برایم توضیح داد. فرم‌های آنها را هم به من داد و برایم کلمه‌ی عبور صادر کرد. درباره‌ی خدمات SMS (که وقتی کانادا بودم، هنوز در آنجا شروع نشده بود) گفت که یک نرم‌افزار هست که باید روی گوشی‌تان نصب کنید. این نرم‌افزار روی وب سایت بانک هست. اگر هم خواستید می‌توانید به شعبه‌ی خاصی که گفت مراجعه کنید تا نرم‌افزار را برایتان نصب کنند. رویم نشد بگویم من گوشی‌ام را از کانادا آورده‌ام مطمئن نیستم بتوان چیزی رویش نصب کرد. در هر حال خدمات اینترنتی برای من کافی بود. جالب این بود که دفترچه‌ی حساب هم دیگر دستی نبود و مقدار موجودی با چاپگر مخصوص روی آن نوشته می‌شد. تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که کارت بانک را همان موقع به من نداد و گفت که باید دو روز دیگر به همان شعبه مراجعه کنم. در بانک RBC کانادا همان لحظه به شما یک کارت موقت می‌دهند تا زمانی که کارت دائمی برایتان با پست بیاید. اما با وجود همه‌ی تغییرات خوبی که اتفاق افتاده است، از این نکته فعلا می‌توان چشم‌پوشی کرد. تجربه‌ی خیلی خوبی بود. الان می‌توانم تمام قبض‌ها و همین طور هزینه‌ی اینترنت و بسیاری چیزهای دیگر را اینترنتی پرداخت کنم. امیدوارم که سیستم‌های اداری بخش‌های دیگر به خصوص شهرداری و دادگاه‌ها هم به همین نسبت پیشرفت کنند.