ده روز بعد از دفاع و دو روز بعد از تحویل دادن نسخهی نهایی پایاننامه راهی ایران شدم. این سفر برایم بسیار مهم است. میخواهم ببینم بازگشتنی هستم یا ماندنی. ماجرای عجیبی برایم اتفاق افتاده است که ممکن است برای ایرانیهای طرفدار قوانین مورفی کاملا عادی باشد، اما من فکر میکنم اتفاقی نیست. دلیلش را بعدا خواهم فهمید. صبح جمعه با یکی از بهترین دوستان دوران مدرسهام با ماشین در حال بازگشت به خانه بودیم که تلفن همراهم زنگ زد. مادر یکی از دوستانم بود که برای صحبت با مادرم زنگ زده بود و از این که ایران بودم تعجب کرد. برای رعایت احتیاط به سمت راست خیابان آمدم و ماشین را متوقف کردم. کمی عقبتر از جایی که پارک کرده بودم، دو نفر داشتند یک تاکسی را هول میدادند. در حال صحبت بودم که در آیینه دیدم همان تاکسی با سرعت زیادی دارد به سمتم میآید و قبل از این که بتوانم حرکتی بکنم از عقب به ماشین ما برخورد کرد. تنها کار مثبتی که توانستم انجام دهم این بود که نگذارم مادر دوستم متوجه تصادف بشود. حرفمان هم تقریبا تمام شده بود :) علت تصادف رانندهی یک پراید بود که از عقب به تاکسی زده بود و تاکسی هم از دست صاحبانش در رفته بود و به ما خورده بود. یک ساعتی منتظر پلیس بودیم که بعد از دو بار تماس با 110 در صحنه حاضر شد. در این مدت، اول رانندهی تاکسی داشت با رانندهی پراید دعوا میکرد که میانجی شدم و گفتم به هر حال کاری است که شده، با دعوا چیزی درست نمیشود. راننده تاکسی میگفت: «این [رانندهی پراید] معتاده، تو هپروت بود، من سریع رفتم دیدمش وقتی هنوز پشت فرمون بود». رانندهی پراید در فرصتی که دو نفر دیگر نبودند، میگفت: «اینها [دو نفری که تاکسی را هل میدادند] جفتشون تزریقیاند!» حالا من تزریقی یا غیرتزریقی را تشخیص نمیدهم. اما با توجه به ظاهرشان فکر میکنم هر سه نفر معتاد هستند که این قدر سریع حالات یکدیگر را تشخیص دادند. این تصادف شروع ماجرایی شد که امروز با گذشت یک هفته هنوز ادامه دارد.
زمانی که منتظر بودیم، رانندهی تاکسی از من خواست که با تلفن همراهم به خانمش زنگ بزند. پلیس که آمد، بعد از دیدن تصادف و گرفتن مدارک ما، از ما خواست که بعدازظهر آن روز به پاسگاه برویم. در اثر تصادف گلگیر عقب تاکسی به چرخ چسبیده بود که با کمک رانندهی پراید و افراد خانوادهاش موقتا مشکل حل شد. از این که آنها برای راه انداختن تاکسی این قدر تلاش بدنی کردند، خوشم آمد. بالاخره ما ایرانی هستیم و غیرت و مردانگی داریم! من هم کلی مشاوره دادم تا تاکسی به حرکت افتاد :) جالب اینجا بود که تاکسی در این موقع روشن شد. در حالی که موقع تصادف داشتند هولش میدادند!
من سر ساعت مقرر پاسگاه پلیس بودم. رانندهی پراید هم با چند نفر از اعضای خانوادهاش آمدند. یکی از آنها پسر جوانی بود که به من پیشنهاد میداد که آنها خسارت مرا که کمتر بود بپردازند، اما در عوض از بیمهی تاکسی برای تعمیر پراید استفاده کنند! گفتم من چنین کاری نمیکنم. بعد از نزدیک یک ساعت تاخیر، رانندهی تاکسی و دوستش بدون ماشین آمدند. میگفتند که هنوز گلگیر به چرخ گیر میکند و نمیشود ماشین را حرکت داد. پلیس که گفت ماشین را باید بیاورید، گفتند: «ده دقیقهی دیگر ماشین را میآوریم» و رفتند. بعد از مدت طولانی با شمارهای که داشتم تماس گرفتم. همسر رانندهی تاکسی آدرس محلی را داد که تاکسی آنجا متوقف شده بود. همراه با رانندهی پراید با ماشین من به محل رفتیم. مشخص شد که رانندهی تاکسی دروغ گفته بود و مشکل گلگیر نبود. موتور تاکسی دوباره دچار مشکل شده بود. بعد از این که با کمک پسر جوان همراه رانندهی پراید، تاکسی روشن شد. همگی به راه افتادیم. اما در میان راه دوباره خاموش شد. رانندهی تاکسی میگفت هزینهی انتقال تاکسی به پاسگاه پلیس با یدککش ده هزار تومان میشود و نمیتواند چنین هزینهای را بپردازد. بالاخره به زور حاضر شد که 1500 تومان بدهد و چند متر طناب بخرد تا با ماشین من تاکسی را بکسل کنیم! با هر دردسری بود به ایستگاه پلیس رسیدیم. رانندهی تاکسی به غیر از پروانهی تاکسی، مدرک دیگری نداشت. اما میگفت که بیمهی شخص ثالث دارد. پلیس، به دلیل این که در زمان تصادف رانندهی تاکسی پشت فرمان نبود، رانندهی پراید را مقصر خسارات هر دو ماشین معرفی کرد و یک کوپن از کارت بیمهی پراید را به من و رانندهی تاکسی داد. حالا دوباره باید هر سه ماشین را برای تعیین خسارت به نمایندگی بیمه میبردیم (فکرشو بکن، با این دو تا راننده و ماشین!). رانندهی تاکسی گفت که ماشینش را آن شب تعمیر میکند و فردا صبح به بیمه میآورد. رانندهی پراید هم گفت که هر وقت لازم بود بهش زنگ بزنیم تا خودش را برساند.
شنبه صبح رفتم نمایندگی بیمه را پیدا کردم و نوبت گرفتم. آنجا فهمیدم که سند ماشین را هم میخواهند. به خانه برگشتم تا سند را بردارم. از خانه به رانندهی تاکسی که زنگ زدم. هنوز خواب بود! صدای زنش از پشت تلفن میآمد که میگفت: «پاشو، مگه امروز نباید ماشینو ببری؟». بالاخره وقتی کمی بیدارتر شد، گفت که بیمه ندارد و باید پول قرض کند تا ماشین را تعمیر کند و بیمه کند تا بتواند خسارت بگیرد. معلوم شد که دربارهی کارت بیمه هم دروغ گفته است. گفتم پس وقتی این کارها تمام شد به من خبر بده. یکشنبه خبری نشد. دوشنبه رفتم تهران تا ببینم در پلیتکنیک چه خبر است و استادهایم چه میکنند. سهشنبه زنگ زدم به رانندهی تاکسی و گفتم که فردا آخرین مهلت اعتبار کروکی پلیس است. گفت: «من کارها را انجام دادهام و فردا صبح ساعت نه به بیمه میآیم». به رانندهی پراید زنگ زدم. گفت: «من چون از شما خبری نشد، ماشین را امروز بردم صافکاری و نمیتوانم به بیمه بیایم!» گفتم: «من منتظر رانندهی تاکسی بودم و بیمه هم باید ماشین مقصر را ببیند». بالاخره راضی شد تا فردا صبح به صافکاری برویم تا ببیند که ماشین را میتواند بگیرد یا نه. چهارشنبه صبح به رانندهی تاکسی زنگ زدم و گفتم که به جای بیمه به صافکاری بیاید که هر سه با هم به سمت بیمه که تقریبا خارج شهر است، حرکت کنیم. گفت که برایش کاری پیش آمده است و به جای نه، نه و نیم میتواند بیاید. به رانندهی پراید هم خبر دادم که وقتش تلف نشود! نه و ربع بود که جلوی صافکاری بودم. اما از هیچکدام از رانندهها خبری نبود. بعد از نیم ساعت رانندهی پراید آمد. میگفت که سوییچ ماشینش اینجا نیست. اما دروغ میگفت. من با یکی از کارگرهای صافکاری صحبت کرده بودم. بهش گفتم سوییچ دست این آقا است. بعد که دید این بهانه کارساز نشد. میگفت برای صافکاری پمپ کولر ماشین را باز کردهاند و نمیتواند ماشین را حرکت دهد. در حالی که ماشین که با پمپ کولر راه نمیرود! چون هنوز رانندهی تاکسی نیامده بود، اصرار من بیفایده بود. یکی دو بار به رانندهی تاکسی زنگ زدم. هر بار میگفت پنج دقیقهی دیگر! کم کم داشت ظهر میشد که یک بار دیگر زنگ زدم و همسر رانندهی تاکسی گوشی را برداشت. مشخص بود که خود راننده همه آنجا است و دارد به همسرش میگوید که چه بگوید. من دیگر عصبانی شدم و صدایم را بالا بردم (به یاد vocal variety در Toastmasters) و گفتم که چرا با من بازی میکنید؟ چرا یک حرف درست نمیزنید؟ ظاهرا این تغییر روش موثر واقع شد. بعد از چند دقیقه تاکسی جلوی صافکاری بود. این بار رانندهی تاکسی میگفت که کارنامهی تاکسی را پیش کسی گرو گذاشته است و آن شخص معلوم نیست چه زمانی از تهران برمیگردد! گفت: «من حتما اینو، امروز میگیرم. فردا صبح ساعت 8 دخترم را میبرم مدرسه و از همان جا میآیم به نمایندگی بیمه». چارهای نداشتم. فردا صبح با کمی تاخیر به سمت بیمه راه افتادم. ساعت یک ربع به ده به آنجا رسیدم. اما از رانندهی تاکسی خبری نبود. با مسؤول بیمه صحبت کردم. گفت چون دیر شده و ماشین مقصر هم اقدام به تعمیر کرده، باید خود کارشناس نظر بدهد. کارشناس هم امروز نیست. به رانندهی تاکسی زنگ زدم. با پررویی تمام گفت: «چه خبر؟» گفتم «هیچی ساعت ده است و من جلوی بیمهام». گفت: «خوب؟» گفتم: «مگه قرار نبود بیای اینجا؟» گفت:« نه، قرار شد شما به من زنگ بزنی!!!» این حکایت همچنان باقی است...
از مشخصات بارز این دو نفر (رانندهی تاکسی و پراید) این است که به شدت تلاش میکنند که کمترین میزان پول، وقت و انرژی را صرف کنند، خیلی زیاد به فکر منافع خودشان هستند، خیلی کم احساس تعهد میکنند، خیلی خیلی راحت دروغ میگویند و هیچ شرم و حیایی ندارند که دروغشان برملا شود. با توجه به شنیدهها به نظر میرسد این آدمها در ایران اصلا کمیاب نیستند. بیشترشان هم از وضعشان مینالند و از دولت و مردم ناراضی هستند. برای پیشبرد کارشان دروغ میگویند و رشوه میدهند، از ضایع کردن حق دیگران هم هیچ ابایی ندارند. آیا این زندگی به سبک ایرانی است؟