زندگی به سبک ایرانی!!


¦ 13 نظرات

چندی پیش درباره‌ی تصادفی که برایم اتفاق افتاده بود، مطلبی نوشته بودم. جوابی که یکی از دوستانم به طور خصوصی برایم نوشته بود این بود که: «اگر می‌خواهی نرفتنت به ایران را توجیه کنی، نیازی به این کارها نیست. بالاخره ما هم ایران بوده‌ایم. این طوری هم که تو می‌گویی نیست». قبلا هم گفتم که هر کدام از ما وقتی درباره‌ی ایران صحبت می‌کنیم، از «ایران خودمان» صحبت می‌کنیم. حالا دو داستان دیگر که در دو هفته‌ی گذشته اتفاق افتاده است را می‌خواهم برایتان تعریف کنم.

داستان نخست:

با برادرم خداحافظی کردم و در را بستم. تقریبا بلافاصله صدای بوق ممتد و بعد یک برخورد آمد. بیرون که آمدم دیدم یک پراید سفید تقریبا در عرض کوچه قرار گرفته و به ماشین برادرم زده است. راننده‌ی پراید یک جوانک ریشو بود که به گفته‌ی خودش داشت وسایل عزاداری هیات را می‌برد و از ترس این که یکی از این وسایل نیفتد به سمت صندلی عقب برگشته و اصلا لحظه‌ی تصادف را ندیده بود! بعدا فهمیدیم که این آقاپسر تازه گواهینامه و ماشین گرفته است و روز قبل هم نزدیک بوده تصادف کند. آن شب هم همزمان با برگشتن به سمت صندلی عقب، فرمان را به طور کامل چرخانده بود وگرنه امکان نداشت بتواند به ماشین برادرم بزند. منتظر شدیم تا پلیس آمد. افسر راهنمایی و رانندگی بعد از دیدن صحنه تصادف گفت: «این صحنه سازی است. من این تصادف را قبول ندارم!». آخه بابات خوب، ننه‌ات خوب، مگه آفسایده که قبول نداری؟؟ آقای کارشناس معتقد بود چون خط سفیدی که روی ماشین برادرم است با خط سفیدی که از پراید پاک شده است، هم ارتفاع نیست، این تصادف ساختگی است. البته شاید هم دلیل دیگرش آثار باقی مانده از یک ضربه‌ی خفیفتر بود که چند وقت پیش یک سمند به همان گلگیر زده بود. به هر حال پلیس گفت می‌تواند کروکی بکشد و مورد را برای بررسی به دادگاه بفرستد. پسره گفت: «دادگاه نمی‌خواهد. من زدم، خدا و پیغمبر هم سرم می‌شود. خودم هم خسارتشو می‌دهم. اصلا بیمه تا سیصدهزار تومان بدون کروکی خسارت می‌دهد.» دو روز بعد (چون روز بعدش پسره نمی‌تونست بیاد!) دوباره اومدن در محل تصادف و زنگ زدند به بیمه. بعد از مدتی کارشناس بیمه آمد و او هم گفت که این تصادف صحنه‌سازی است! خلاصه قرار شد که پسره خودش خسارت بده. بعد از چند ساعت پسره زنگ زد که حتما ماشین شما خراب بوده و من ندیدم. من نصف خسارت رو بیشتر نمی‌دهم! خلاصه آمد و صد هزار تومان داد. در حالی که خرج ماشین صد و نود هزار تومان شد. حتی با حساب پنجاه هزار تومانی که سمند داده بود، پسره باید چهل تومان دیگر می‌داد (همین گل‌پسر فردای اون روز هم زده بود به یک وانتی!). تازه همه‌ی اینها بدون در نظر گرفتن وقت و اعصابی بود که از ماها نابود کرده بود.

داستان دوم:

مشابه تصادفی که من داشتم، پریروز مادرم برای صحبت با تلفن همراه کنار خیابان در یک تورفتگی که ایستگاه اتوبوس هم بود، توقف کرده بود. یک گل‌پسر دیگه با یک 206 هوس می‌کنه ترمزدستی بکشه. این طوری می‌شه که ماشینش دو بار دور خودش می‌چرخه و در حالی که کاملا در خلاف جهت ماشینهای دیگه بوده، از عقب می‌زنه به ماشین ما و کلی خسارت ایجاد می‌کنه. خوشبختانه دو تا پلیس نامحسوس حادثه رو می‌بینند و توقف می‌کنند. جالبه که پسره شاکی بوده که تو چرا تو ایستگاه اتوبوس نگه داشتی. این کار خلافه. مادرم هم می‌گه:«خوب بایست تا پلیس بیاد تا من خسارتتو بدم!». پسره انگار حالش زیاد خوب نبود. بیمه و کارت ماشین رو هم نداشت. ظاهرا ماشین مال خودش نبود.

جناب سرگرد که میاد به پسره می‌گه:«ماشینت رو به خاطر حرکتهای نمایشی باید توقیف کنم.» پسره جناب سرگرد رو کنار می‌کشه و دستشو می‌اندازه گردنش و باهاش صحبت می‌کنه. بعدش پلیسه می‌گه بریم پایینتر. خودش می‌شینه پشت ماشین پسره و می‌رن پایینتر سر یک تقاطع می‌ایستند. جناب سرگرد خودشو سرگرم جریمه کردن ماشینهایی می‌کنه که راننده کمربند ایمنی رو نبسته! پسره هم از همین فرصت استفاده می‌کنه و فرار می‌کنه! البته گواهینامه‌اش دست جناب سرگرد می‌مونه! دردسرتون ندم، نیمه‌شب اون شب، پلیس یک کروکی برای ارائه به دادگاه به ما داد (چون کروکی باید به روز باشه و باید مطمئن می‌شدن که پسره نمیاد!). ماشین رو بردم یک نمایندگی ایران خودرو، خسارت رو یک میلیون و صد و شصت هزار تومان اعلام کرد. امروز رفتیم کارشناس دادگستری هم همین خسارت رو تایید کرد. حالا باید بریم دادگاه و دادخواست بدیم. نمی‌دونم چقدر این کار طول می‌کشه و اصلا به نتیجه می‌رسه یا نه. اما مادرم تو این ماجرا خیلی اذیت شد. به خصوص که زمان تصادف تنها بود و اون پسره و پلیس هم تا تونسته بودند بهش بد و بیراه گفته بودند!

داستان سوم:

گفتم دو تا داستان. اما این یکی رو نمی‌تونم براتون نگم. یکی از دوستانم که در دبی زندگی می‌کنه، اومده ایران. بعد از کلی احوال‌پرسی و صحبت، از خانواده‌ام پرسید. گفتم:« اونها هم خوبند. اما تو این سه ماهی که اومدم، فهمیدم که خانواده‌ام در این پنج سالی که من نبودم، کلی ماجراها داشتند که حتی به من نگفتند. چون گفتنش فقط باعث ناراحتی من می‌شده و کاری هم از دستم برنمی‌آمده.» و جریان تصادف مادرم رو براش تعریف کردم. گفت:«خانواده‌ی من هم همین طور هستند. من وقتی آمدم ایران. دیدم پدرم می‌لنگه. گفتم چی شده؟ گفت یک روز که نان خریده بوده و از توی پیاده‌رو می‌رفته، یک وانت دنده عقب وارد پیاده‌رو می‌شه و ایشون رو می‌اندازه زمین و بعد می‌ره روش! حالا راننده کی بوده؟ دوست صمیمی خودم! این آقا وقتی می‌خواستم برم دبی بهم گفت شما دیگه رفتی و راحت شدی. گفتم آره ولی نگران پدر و مادرم هستم. گفت: اصلا نگران نباش! من خودم مراقبشون هستم! پدر و مادر من و تو نداره!!!»

نتیجه؟

نتیجه این که آیا تعداد آدم‌های بی‌شعور زیاده؟ یا ما بدشانسیم که همش به این جور آدمها برخورد می‌کنیم. یا این که از این به بعد برای صحبت با تلفن همراه باید در خط سبقت توقف کرد؟ یا به جای پیاده‌رو توی خیابون راه رفت؟ آیا این هزینه‌ای است که برای زندگی در وطن باید بپردازیم؟ و راه چاره‌ای نیست؟ آیا واقعا نمی‌تونیم درست رانندگی کنیم؟ این مطلب رو هم بخونید. واقعا امیدوارم من هم به یکی از این آدم‌ها تبدیل نشم. اگر چه خیلی خیلی سخته...

پی‌نوشت اول:

به دلیل فامیلی کم‌یاب گل‌پسر داستان دوم، تونستیم شماره‌ی تلفنش را از 118 بگیریم. پدرش از ماجرا بی‌اطلاع بود و گفت که پسرش گفته ماشین را به جدول زده است. پدر پسره آدم فهمیده‌ای به نظر می‌رسه، امروز آمد و پرونده را در پاسگاه پلیس و شورای حل اختلاف و بیمه پیگیری کردیم. اما تمام نشد و بقیه‌ی کار ماند برای فردا. چون جناب سرگرد گواهینامه‌ی پسره را با خودش برده بود و خودش هم نوبت کاریش نبود. پسره دانشجوی حقوق است! که انصراف داده و می‌خواهد به سربازی برود. ماشین هم مال مادرش است و به دلیل تصادفهای قبلی اجازه‌ی دست زدن به ماشین را نداشته است. اما این بار بدون اجازه ماشین را برداشته بود. گل‌پسر داستان ما 21 ساله است. آدم نمی‌دونه دلش بسوزه یا بد و بیراه بگه که یک آدم 21 ساله این قدر بچگانه، احمقانه و بی‌مسئولیت رفتار می‌کنه.

پی‌نوشت دوم:

امروز هم با پدر پسره رفتیم بیمه و خوشبختانه بیمه ایران کارها را تا جایی انجام داد که ما می‌توانیم ماشین را برای تعمیر به نمایندگی ایران‌خودرو ببریم. بعد باید قطعات تعویضی را به بیمه بیاوریم تا چک پرداخت هزینه را بدهند. البته پیش از پرداخت چک هر دو طرف تصادف باید اعلام کنند که دیگر اعتراضی ندارند. امروز پسره نبود. ظاهرا به دلیلی که پدرش نگفت بازداشت شده بود! مادر پسره هم در اثر فشارهای عصبی در بیمارستان بستری بود! پدره هم که گرفتار خرابکاری پسر بود. ما هم که یک هفته است گرفتاریم و این تا زمان تعمیر ماشین و گرفتن چک ادامه دارد. داستان عجیبیه این زندگی ایرانی...

پی‌نوشت سوم:
امروز، 14 ژانویه، تعمیر ماشین ما تمام شد. باز هم پسره برای امضا نبود. ولی پدرش آمد و مشکل حل شد. ظاهرا پسره بازداشت نشده بود و پدرش برای ترک مواد مخدر فرستاده‌اش به یک اردوگاه ویژه. می‌گفت حالش خیلی بهتر شده. امیدوارم حال اینهایی که مواد رو وارد ایران می‌کنند. خیلی بد بشه!

یک تجربه‌ی خوب


¦ 2 نظرات

هفته‌ی پیش، بعد از مدتها، بالاخره توانستم یک حساب بانکی باز کنم. از وقتی آمده بودم، منتظر بودم که وضعیت استخدام و حقوقم مشخص شود تا در بانکی که دانشگاه با آن قرارداد دارد، حساب باز کنم. اما کار پرونده‌ام طولانی‌تر از آن است که من فکر می‌کردم. این بود که هفته‌ی پیش به یکی از شعبه‌های بانک پارسیان رفتم. وضعیت بانک‌ها در این پنج سالی که من نبودم از زمین تا آسمان تفاوت کرده است. قبلا مشتری‌ها برای انجام هر کاری باید توی صف می‌ایستادند. این صف به کارمند بانک که نزدیک می‌شد چاق‌تر می‌شد. فضای خصوصی اصلا معنی نداشت. همه می‌توانستند ببینند داری چه کار می‌کنی. یک بار توی صف بودم که احساس کردم یکی از پشت به من چسبیده! با خودم گفتم این کدوم بخت برگشته‌ایه که از من بهتر پیدا نکرده، خودشو بهش بچسبونه! وقتی برگشتم دیدم یک درجه دار نیروی انتظامی بود. هنوز هم برام سواله که چه جوریه که بعضی آدم‌ها اصلا فضای خصوصی، حفظ فاصله و تماس بدنی براشون معنی نداره. نمی‌دونم شاید هم معنی داره، من نمی‌فهمم :) آن موقع‌ها خیلی عادی بود که افراد سر نوبت با هم دعوا کنند. یک بار جلوی روی خودم یک جوان بیست و چند ساله یک میلیون تومان چک پول را چنگ زد و از بانک رفت بیرون و پرید پشت موتوری که بیرون منتظرش بود و ناپدید شد. ظاهرا این اتفاق خیلی معمولی بود. کارمندان بانک که ظاهرا عادت داشتند و نمونه‌های زیادی دیده بودند. حتی در یک مورد می‌گفتند که دزد را گرفتند. اما طرف چاقو کشیده بود و توانسته بود فرار کند. آن موقع فکر می‌کردم چقدر از اتلاف وقت و انرژی و همین طور جرم و جنایت در ایران به دلیل سیستم بانکی ضعیف است. آیا هیچ کدام از مسئولان سیستم بانکی تا دبی هم نرفته‌اند تا ببینند یک بانک امروزی چه شکلی است؟ خوشبختانه بخش زیادی از این مسائل مربوط به گذشته است.


امروزه وقتی که وارد بانک‌های خصوصی و بیشتر بانک‌های دولتی می‌شوید، برای نوبت گرفتن باید از دستگاه مخصوص شماره بگیرید. در مدت انتظار می‌توانید بنشینید و در آرامش استراحت کنید یا مطالعه کنید. شماره‌ی مشتری و شماره‌ی باجه‌ای که به کار او رسیدگی می‌کند، روی یک تابلو نشان داده می‌شود و با صدای رسا و کیفیت خوب اعلام می‌شود. ممکن است حتی در باجه هم بتوانید بنشینید و کارتان را انجام دهید. در شعبه‌ی بانک پارسیان که من رفتم، روبروی هر کارمند یک صندلی برای مشتری بود. وقتی گفتم می‌خواهم حساب باز کنم، خانم کارمند یک فرم به من داد تا پر کنم. بعد که تمام شد، حساب را باز کرد و پولی که داشتم را به حساب ریخت. بعد خدمات اینترنتی، تلفنی و SMS را با حوصله‌ی فراوان برایم توضیح داد. فرم‌های آنها را هم به من داد و برایم کلمه‌ی عبور صادر کرد. درباره‌ی خدمات SMS (که وقتی کانادا بودم، هنوز در آنجا شروع نشده بود) گفت که یک نرم‌افزار هست که باید روی گوشی‌تان نصب کنید. این نرم‌افزار روی وب سایت بانک هست. اگر هم خواستید می‌توانید به شعبه‌ی خاصی که گفت مراجعه کنید تا نرم‌افزار را برایتان نصب کنند. رویم نشد بگویم من گوشی‌ام را از کانادا آورده‌ام مطمئن نیستم بتوان چیزی رویش نصب کرد. در هر حال خدمات اینترنتی برای من کافی بود. جالب این بود که دفترچه‌ی حساب هم دیگر دستی نبود و مقدار موجودی با چاپگر مخصوص روی آن نوشته می‌شد. تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که کارت بانک را همان موقع به من نداد و گفت که باید دو روز دیگر به همان شعبه مراجعه کنم. در بانک RBC کانادا همان لحظه به شما یک کارت موقت می‌دهند تا زمانی که کارت دائمی برایتان با پست بیاید. اما با وجود همه‌ی تغییرات خوبی که اتفاق افتاده است، از این نکته فعلا می‌توان چشم‌پوشی کرد. تجربه‌ی خیلی خوبی بود. الان می‌توانم تمام قبض‌ها و همین طور هزینه‌ی اینترنت و بسیاری چیزهای دیگر را اینترنتی پرداخت کنم. امیدوارم که سیستم‌های اداری بخش‌های دیگر به خصوص شهرداری و دادگاه‌ها هم به همین نسبت پیشرفت کنند.

اصحاب کهف


¦ 12 نظرات

بعد از پنج سال دوری از ایران، آدم مثل اصحاب کهف می‌شه! اوایل سعی می‌کردم نگم که ایران نبودم. فکر می‌کردم ممکن است تصور کنند که دارم کلاس می‌گذارم. بعد دیدم که حتما باید بگم، چون اگر نگم، فکر می‌کنند که مشکل ذهنی دارم! در ادامه چند داستان که در این چند هفته اتفاق افتاده را برایتان تعریف می‌کنم.

 

- بعد از کلی پرس و جو رفتم که یک سیم کارت بخرم. می‌دونستم که انواع مختلفی از سیم کارتهای دائمی و اعتباری وجود دارد با پیش شماره‌های متفاوت: 0912، 0910، 0936 و چیزهای دیگر. علاوه بر شبکه‌ی شرکت‌ مخابرات که به اسم همراه اول شناخته می‌شود، شرکتهای ایرانسل و تالیا هم خط تلفن همراه ارائه می‌کنند. به خاطر امکانات بیشتر ایرانسل و این که دولتی نیست یا کمتر دولتی است، دوست داشتم ایرانسل بگیرم. اما ظاهرا پوشش شبکه‌ی ایرانسل هنوز به خوبی همراه اول نیست. به همین دلیل تصمیم گرفتم یک سیم کارت 0912 بگیرم. در یک دفتر خدمات تلفن همراه دیده بودم که قیمت این سیم کارت 288 هزار تومان است و به روز تحویل می‌شود. به همان دفتر رفتم و گفتم می‌خواهم یک سیم کارت 0912 بخرم. خانمی که آنجا بود، پرسید: «چه سری می‌خواهید؟ چقدر می‌خواهید هزینه کنید؟» گفتم: «مگر قیمت 0912 فرق می‌کند؟» گفت: «بله»، گفتم: «از چقدر تا چقدر؟» گفت: «از 280 تومان تا 4 میلیون تومان و بالاتر!» لیستی از شماره‌هایی که داشت به من نشان داد. شماره‌ها بسته به این که با چه رقمی شروع شوند و این که «روند» باشند یا نه، قیمتهای متفاوتی داشتند. آن که 4 میلیون تومان بود، چیزی شبیه 8787 104 0912 بود. گفتم: «ببخشید من پنج سال ایران نبودم. نمی‌دونستم قیمتها متفاوت است. اما آخه چه فرقی می‌کنه؟ اینها همه مال یک شبکه هستند.» گفت: «دیدم یک مقدار براتون مبهم بود. پس اینجا نبودین. درسته که همه 0912 هستند، اما رنو هم ماشینه، بنز هم ماشینه. با این وجود کلی قیمتشون با هم فرق می‌کنه! حالا چند دقیقه صبر کنید، من کار این آقا را انجام دهم. بعد در خدمتتون هستم.» آن آقا در انتخاب شماره‌ برای خرید مشکل داشت. خانم فروشنده بهش گفت: «ببین، من الان اگر شماره‌های بیشتر نشونت بدم، انتخابت سخت‌تر می‌شه! بهتره از همینهایی که خوشت اومده یکی رو انتخاب کنی. چون ممکنه تا فردا اینها را هم ببرند!» قیافه‌ی منو موقع شنیدن این حرف‌ها تصور کنید!

 

- یک ماشین کوچولو داشتیم که باید می‌فروختیم. در ایران مدتی است که پلاک ماشین متعلق به دارنده‌ی ماشین است و با انتقال مالکیت، پلاک ماشین هم عوض می‌شود. مراکزی را هم در نظر گرفته‌اند که تمام کارهای گرفتن عدم خلافی و تعویض پلاک در همان جا انجام می‌شود. برای تعویض پلاک همراه با خریدار به یکی از این مراکز رفتم. موقعی که می‌خواستند پلاک جدید را بدهند، باید می‌دیدید که خریدار و خانواده‌اش چه کار می‌کردند که پلاک ایران 33 نگیرند و ایران 44 می‌خواستند. خانم کارمند مرکز می‌گفت: «چرا؟» خریدار گفت: «آخه ایران 33 مال پایین شهر است» خانم کارمند گفت:«ببین خانم، الان اگر از جردن هم بیایند، ایران 33 می‌گیرند، شما که اکباتان هستید!» دوباره من مانده بودم و تعجب از این که ایران 33 با ایران 44 چه فرقی می‌کند. ظاهرا پلاک من که ایران 68 بود، نشان می‌داد که من از کرج آمده‌ام و اصلا شهری نیستم!

 

- هفته‌ی پیش دوباره حادثه‌ای با یک تاکسی پیکان داشتم. بعد از کلی تاخیر و ایستادن در هر ایستگاه، با اتوبوس خودم را به ایستگاه متروی کرج رساندم. اما دیدم اگر با مترو بروم خیلی طول می‌کشد. به همین خاطر رفتم روی پل فردیس تا با سواری بروم. یک تاکسی پیکان، داشت داد می‌زد:«انقلاب، یه نفر» گفتم: «بریم آقا» پسر جوانی درب عقب تاکسی را باز نگه داشته بود که من وسط بنشینم. با این وجود این قدر انصاف داشت که بگوید «ببخشید». نشستم و حرکت کردیم. در راه که می‌رفتیم، تمام شیشه‌های ماشین باز بود و صدای باد به شدت اذیت می‌کرد. داشتم فکر می‌کردم چطور هیچ کدام از این چهار نفر ناراحت نیستند که ناگهان چرخ عقب سمت راست ترکید! راننده پا را از روی گاز برداشت و سعی کرد به کنار اتوبان بیاید. اما به نظرم اشتباهش این بود که ترمز کرد. ماشین دو سه دور، دور خودش چرخید و نزدیک خط سبقت در خلاف جهت حرکت متوقف شد. یک پراید هم آمد و از طرف همان پسر جوان کوبید به تاکسی. خوشبختانه شدت ضربه زیاد نبود و کسی طوری نشد. اما واکنش راننده‌ی تاکسی جالب بود که خانم راننده‌ی پراید را سرزنش می‌کرد که «مگه ترمز نداری! چرا نگه نداشتی!»  در این چند ماه این دومین حادثه‌ای است که با تاکسی‌های پیکان داشتم. خداوند سومی‌شو به خیر کنه! از ماشین پیاده شدم و با یک اتوبوس عبوری به تهران آمدم. در خیابان ولی‌عصر یک تویوتا کمری دیدم که تاکسی فرودگاه بود. با خودم فکر کردم که قرار بر این است که تاکسی‌های پیکان بروند، اما هنوز نرفته‌اند. در این دوران گذار باید صبور و مراقب بود :)

 

- صبور بودن خیلی مهم است. باید به امید فردای بهتر، با امکانات موجود ساخت. من هم همین کار را می‌کنم. مثلا امکاناتی که در دفتر کار جدیدم دارم، اینهاست: یک کامپیوتر که شبکه ندارد، یک پرینتر لیزری که تونر ندارد و یک تلفن که سیم ندارد. با این وجود من خوشحالم که همین دفتر را دارم.

 

 

 

عید فطر با عیدانه حضرت حافظ


¦ 0 نظرات

مهمانهای سفره حضرت دوست عیدتون مبارک.
فکر کردم بد نیست شادی حسن ختام مهمانی رو با عیدانهای از حافظ کامل کنیم. خواستم از بین این دو غزل یکی رو انتخاب کنم ولی هردو زیبا بود :) .

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است

و این هم غزل دوم:

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

انتخاب، آزادی و خوشبختی


¦ 27 نظرات

این روزها یاد دوران بعد از فوق لیسانس افتادم. آن موقع‌ها می‌دانستم که نمی‌خواهم بدون فاصله پس از فوق لیسانس، دکترا بخوانم. به دلیل احمقانه بودن قوانین نظام وظیفه، خرید سربازی هم شامل حالم نمی‌شد. به همین دلیل تنها انتخابم سربازی بود. از سربازی رفتن هم ناراضی نبودم. چون کار دیگری نمی‌توانستم بکنم.

دوستی داشتم که از قانون «دو برادری» استفاده کرده بود و از سربازی معاف شده بود. به همین دلیل می‌توانست برای ادامه تحصیل به خارج برود، یا در داخل ادامه‌ی تحصیل بدهد یا وارد بازار کار شود. از نظر مالی هم وضعش خوب بود. این بود که می‌توانست کار خودش را داشته باشد. خلاصه این که انتخاب‌های بسیار زیاد و متفاوتی در پیش رویش بود. به همین دلیل، انتخاب بهترین راه برایش مشکل بود و آن روزها خیلی توی فکر و ناراحت بود. برایم جالب بود که من که مجبور بودم به سربازی بروم خوشحال‌تر بودم تا دوستم که کاملا در انتخاب راه زندگیش آزاد بود.

امسال بهار من هم به همان حالت دوستم دچار شدم. ماه آوریل که از پایان‌نامه‌ام دفاع کردم، در مقابل این سوال قرار گرفتم که: خوب، حالا چی؟ انتخاب‌های زیادی پیش رویم بود. می‌توانستم برای فوق دکترا اقدام کنم. محلش هم می‌توانست کانادا، آمریکا، اروپا یا برزیل! باشد. می‌توانستم در مونترال، اونتاریو یا کالگری دنبال کار بگردم و می‌توانستم به ایران برگردم. در ایران هم می‌شد که برای موقعیت‌های دانشگاهی اقدام کرد و یا دنبال کار صنعتی بود. با یکی از دوستانم که صحبت می‌کردم، می‌گفت کسانی که دکترا می‌گیرند تا چند وقت دچار دیوانگی بعد از دفاع می‌شوند! این است که بهتر است هیچ تصمیم بزرگی در زندگی‌شان نگیرند :) اما به هر حال خیلی هم نمی‌شود بیکار ماند. من ده روز بعد از دفاعم رفتم ایران تا شرایط را ببینم. با دوستانم در ایران که مشورت می‌کردم، می‌گفتم من الان باید بین علم، ثروت و ایران یکی را انتخاب کنم :) علم یعنی فوق دکترا در آمریکا، ثروت یعنی کار در کالگری و ایران هم که بازگشت به ایران است ( البته این یک کنایه هم دارد که انگار در ایران خبری از علم و ثروت نیست!). دوران تصمیم‌گیری، دوران سختی بود. به وضوح می‌دیدم که داشتن انتخاب‌های زیاد و آزادی زیاد لزوما برابر با خوشبختی نیست. روزهای آخری که کانادا بودم، این سخنرانی را از سایت TED دیدم که دقیقا به همین موضوع اشاره می‌کرد. حتما ببینیدش. در ضمن در TED سخنرانی‌های بسیار جالبی می‌توانید پیدا کنید।


اتفاقی که به من در تصمیم‌گیری کمک کرد این بود که به دانشگاهی که آنجا فوق‌لیسانس گرفته بودم رفتم. خیلی از من استقبال کردند و گفتند که حتما اقدام کن. ما الان به نیرو نیاز داریم. به یکی از دوستانم که بعد از گرفتن دکترا از کانادا به ایران آمده بود و در یک دانشگاه مشغول بود، جریان را گفتم. گفت: «بیا تا برایت تعریف کنم. اینها همه‌اش screen saver است. در اول صحنه بسیار زیبا به نظر می‌رسد. اما چیزی پشتش نیست». اما به هر حال برخورد خوبی که با من داشتند، مرا به انتخاب بازگشت به ایران متمایل کرد. فکر می‌کنم اگر آدم بخواهد، علم و ثروت را در ایران هم می‌توان به دست آورد. از طرف دیگر امکان بازگشت به کانادا برایم فراهم است. امیدوارم بتوانم به زودی به جایی برسم که انتخاب‌هایم محدود باشند :)

چوب معلم٫ زمزمه محبت٫ لالایی خواب..... ! :)


¦ 2 نظرات

در دانشکده ای که من درس می خوانم٫ درسی برای مقطع کارشناسی هست که به عنوان اولین درس دانشکده با خوشامدگویی رییس دانشکده شروع میشه و توی این درس بچه ها مطالبی درباره کار گروهی ، گزارش نویسی ، ارایه پرزنتیشن و ... یاد می گیرن. صفحه وب این درس با چند گزین گویه درباره سخنرانی و سخن گفتن آغاز میشه.

از پاییز امسال چند نفر از دوستانمون ردای استادی به تن می کنند و در دانشگاههای ایران عزیزمون مشغول به تدریس خواهند شد. به همین مناسبت دو تا از اون جمله ها رو اتنخاب کردم که از همین جا به این دوستان و همه اساتید قدیم و آینده تقدیم می کنم.

  • «برای خوب سخن گفتن به روح سخنوری نیاز است; قدری هوش برای خوب گوش دادن کافیست ( آندره ژید)

  • «برخی افراد هنگام خواب حرف می زنند. تنها مدرسین* هستند که می توانند هنگام خواب دیگران حرف بزنند ( آلفرد کاپو) :)


جمله دوم رو به این خاطر انتخاب کردم که اگر با چنین رویدادی برخورد کردیم به یاد آقای کاپو لبخند بزنیم! :) دوستان گرامی: سرکارخانم« گ» ، جناب آقای « ص » و جناب آقای « ا » (از ترس گوگل اسم کامل رو نمی آورم) براتون آرزوی پیروزی و بهروزی داریم و امیدواریم دانشجوهای درسخوانی داشته باشید که انگیزه هاتون رو تقویت کنند. باشد که کمتر کسی سر کلاس شما چرت بزنه :)

*
مدرس یا سخنران٫ conférencier=lecturer (من مترجم خوبی نیستم. امیدوارم هم شما و هم جنابان ژید و کاپو به بزرگواری ببخشید!)

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی / گر چه ماه رمضان است بیاور جامی


¦ 5 نظرات

وقتی می شنوید "رمضان" , اولین چیزی که از ذهنتان می گذرد چیست؟
اولین چیزی که در ذهن من تداعی می شود, ربنای استاد شجریان است و سپس اذان موذن زاده اردبیلی. اذان را غیر از رمضان هم می شنیدیم, اما ربنا خاص این ماه است. مهم نیست کجا باشم, روزه باشم یا نه, حس بنده خوب بودن داشته باشم یا نه. مهم نوای ربناست که در گوشم بپپیچد تا عمق وجودم آمدن "لحظه ملکوتی افطار" را حس کند. راستی چه معجزه ای در این نوای روحبخش هست؟ اصولا ماه رمضان ماه خداست, ماه شبهای قدر و درد دل با خدا. هزار ابزار هست که کمی روحانی شویم. نوای ربنا اما ابزار ویژه ایست!

ولی چرا فقط همین صدا این ویژگی را دارد؟ حتی اگر همین کلام را با صدای دیگری بشنوی, انگار آب از آب تکان نمی خورد. بعضی می گویند این نوا نوستالژیک است و خاطراتی را زنده می کند. خاطراتی دور. از بچگی همین صدا را شنیده ایم ....
برای من ولی, آن خاطره هم همین صدای ربناست. چند سالی هست که روزه نمی گیرم. یکی دو سال آخر قبل از ممنوعیت روزه هم فقط خاطره سردرد و چشم درد و ضعف به یادم می آورد. انگار حضرت حق می خواست نیروی درد را بفرستد و بگوید: "ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست!" خلاصه سالهاست که به عرصه سیمرغ راهم نمی دهند. خاطره ام از لحظه افطار, خاطره روزه داری نیست. خاطره ربناست. نوستالژی به خود ربنا.

همیشه وقتی به آوایی گوش می دهم بیش از توجه به تم موسیقی درگیر کلام آن می شوم. آدمی نیستم که با یک موسیقی مخصوصا اگر متن آن را از بر نشده باشم تمرکز کنم. ولی اگر بگویند بعد از این همه سال شنیدن ربنا متنش چه بود....نمی دانم! می دانم که آیاتی از سوره های مختلف قرآن است که شاید بارها خوانده باشم. اگر تصمیم بگیرم که به کلام توجه کنم هم کم و بیش معنیش را می فهمم ولی باز هم هنوز به آخر نرسیده می روم در فضایی که کلمه ها گم می شوند! با ربنا تمرکز می کنم روی ...نمی دانم ,روی چیزی آشنا ولی ناشناخته.
شما چطور؟ شما می توانید کلام ربنا را از حفظ بگویید؟

دوستی می گقت لحظه هایی در زندگی هست که نمی دانی آسمان به زمین نزدیک شده یا تو بالا رفته ای ...
ولی انگار وقتی این صدا در گوش آدم می پیچد روح آدم از کالبد کنده می شود, می رود جایی دور, گشتی می زند و بعد آرام می آید سر جای خودش. جایی رفته که وقتی می آید هنوز نفس نفس می زند. نمی دانم شاید هم بالا رفته باشد. گویا باید 19-18 بار یا بیشتر این نوا را بشنوی تا جرات پیدا کنی یک شب قدری برای سهم یک سال چک و چانه بزنی!

صدای استاد را بارها روی کلامی از حافظ و مولانا و ... شنیده ام. سبک استاد اصولا عرفانی هست, اما به نظر من این ربنا توفیقی ویژه است. استاد فرشچیان در یکی ازمصاحبه هایش درباره تابلوی معروفی که از عصر عاشورا کشیده, می گفت انگاردست من نبود که می کشید. (جملات استاد را عینا به یاد نمی آورم, مفهوم این بود). فکر می کنم ربنا هم چنین اثریست: "که من دلشده این ره نه به خود می پویم".

بررسی موضوعی - مشاهده دو گونه تحول


¦ 5 نظرات

Title in English: Newly Arouss-ed Observation-Case Study

چکیده

این مقاله٫ به بررسی دو گونه متفاوت تازه عروس , تشابهات٫ تفاوتها و تأثیر هر یک ازگونه ها بر زندگی اجتماعی می پردازد.

مقدمه
بررسيهاي اخير روي دو نمونه تازه عروس
(يکی ديسپقو, ديگري نا ديسپقو) نتايج جالبي به همراه داشته است. نمونه ها هر دو از نزديک بررسي شده اند. اولي يک دوست نزديک و ديگري يک همکار نزديک است.

مفاهیم پایه
ابتدا به معرفي يک مفهوم پايه مي پردازيم که ممکن است شما را در درک بهتر مطلب ياري كند.

ديسپقو (disparue ): صفت مؤنث؛ در اواخر 1386 وارد واژه نامه فارسی شد. کلمه ای فرانسوی است . شکل سوم قعل (past participate) ازمصدر i (disparaitre مؤنث disparu به معني ناپيدا يا با کمي تخفيف کم پيدا مي باشد و در انگليسی disappeared گفته ميشود. معادل فارسي آن ديسپقو است (گرته برداري لغوي). اصولا وقتي يک دوست به شکل مشکوکي کمتر در گردهمايي ها ظاهر مي شود به کار ميرود.

* پاورقي:منحصرا صفت مؤنث. معادل مذکر آن هنوز وارد واژه نامه فارسي نشده است .

مشاهدات


مشاهده اول : وقتي شما هنوز مشکوکيد و به روي خودتان نمي آورید.

- عروس ديسپقو وقتي آفتابي ميشود خوش اخلاق است. شبها تا دو بعد از نيمه شب و صبح زود براي استاد جان کار مي كند. کار کردن زياد او باعث مي شود از بازيگوشي خودتان احساس عذاب وجدان شديد کنيد.

- عروس نا ديسپقو دل به کارهايش نمي دهد. هر روز آمار مي دهد که چقدر کار عقب مانده دارد. هربار با استادش بحث مي كند تا او را قانع كند که ددلاين را اضافه كند٫ مي گويد اصلاً براي پرونده يک دانشجو خوب نيست زود دکترايش را تمام كند و.... و شما هم آنقدر بد شانسيد که فکر مي كنيد خوب پس درس نخواندن من هم ايرادي ندارد, چون اينجا زياد درس خواندن مد نيست. (خدا رحمتان کند.)

مشاهده دوم
: وقتي کمي جرأت مي كنيد از شك بيرون بياييد و دلتان را به قصد شيريني صابون بزنيد و عبارت مناسب را براي روز مبادا جستجو و حفظ مي كنيد:

- عروس ديسپقو همچنان خوش اخلاق است. انرژي مثبت مي دهد. زندگي را شيرين مي بيند. شما را از منفي بافي منع مي كند.

- عروس نا ديسپقو اعصاب ندارد. موقع حرف زدن با تلفن همراه در دو مود كاملا مختلف است. یا با صداي ملايم و دلنشين که به زحمت شنيده مي شود, یا با صداي بلندي که شما حساب کار خودتان را مي كنيد که جيک بيجا نزنيد. اگر دوستانتان به آزمایشگاه آمدند٫ توي راهرو از آنها استقبال کنيد که صداي حرف زدن توي اتاق نويز ايجاد نکند و به هيچ عنوان اشکال درسي نپرسيد. مکالمات مود دوم زياد طول نمي کشد. تلفن همراه طوري خاموش مي شود که فکر مي كنيد لولايش از جا در آمد. سپس روي ميزپرتاب مي شود که زير لب مي گوييد "شكست".

** پاورقي: بيچاره تلفن های همراه از آغاز خلقت بختشان سياه بوده است.

مشاهده سوم
: وقتي عروس و داماد را با هم مي بينيد و سرانجام ديگر جاي شكي باقي نمانده است. حالا ديگر زمانيست که شما براي شيريني قطعي آماده مي شويد. مثلا رژيم مي گيريد وکمتر شکلات مي خوريد که بتوانيد شيريني را قبول کنيد.

- همسرعروس ديسپقو با خوشرويي به شما سلام مي كند٫ تحويلتان مي گيرد و لبخند مي زند و شما احساس غرور مي كنيد که دوست عروس هستيد.

- همسر عروس نا ديسپقو کشتيهايش غرق شده. وقتي شما را مي بيند طوريست که خنده روي لبهايتان مي ماسد. انگار مي خواهد بگويد اصلا تو چرا امروز در آزمایشگاه هستي و دل و دماغ ندارد. طوري عليک bonjour ميگويد که سطل آشغال دم در هم به زور صدايش را می شنود٫ چه برسد به شما که ميزتان تقريباً در عمق آزمايشگاه است. شجاع باشيد. تقصير شما نيست. اصلاً از اينکه يک همکار نزدیک هستيد دلخور نشويد.


نتیجه گیری:

فرآبند اول ٫"ديسپقو" ماجراهای بيشتري براي اطرافيان به همراه دارد. قوه تخیل٫ کنجکاوي٫ فضولي٫ حدس و گمان و اساسا مغزشان را فعال مي كند. نا ديسپقو تنها فضولي را آنهم با علامت منفي فعال مي كند. اگرچه نحوه پيمودن مسير براي نمونه ها چندان يکسان نبوده است هر دو پروسه عاقبتشان چيز هاي خوش طعميست که نصيب شما مي شود. بنابراين كاملا مثبت نگر باشيد و دلتان را به شيريني خوش کنيد. مهمترين مسأله اينست که آنقدر خوش شانس باشيد که در ليست قرار گيريد و شيريني قبل از تمام شدن به شما هم تعارف شود. به هرحال شك نکنيد. ديسپقو /نا ديسپقو به جستجوي تبريک مناسب برخيزيد. آنرا كف دستتان بنويسيد وهرروز در راه حفظ کنيد. ديسپقوشدن يا نشدن يک دوست يا هم آزمايشگاهي نبايد باعث شود که در تشخيصتان شك کنيد يا اعتماد به نفستان را از دست بدهيد. شما درست تشخيص داده ايد و يک نيروي مغناطيسي ماوراء طبيعي شيريني را به سمت شما مي آورد. هرچه زودتر رژيم بگيريد که اگر شيريني به شما تعارف شد نه نگوييد زیرا چنين عملي بسيار نکوهيده است. شيريني نوش جانتان!


زندگی به سبک ایرانی!


¦ 35 نظرات

ده روز بعد از دفاع و دو روز بعد از تحویل دادن نسخه‌ی نهایی پایان‌نامه راهی ایران شدم. این سفر برایم بسیار مهم است. می‌خواهم ببینم بازگشتنی هستم یا ماندنی. ماجرای عجیبی برایم اتفاق افتاده است که ممکن است برای ایرانی‌های طرفدار قوانین مورفی کاملا عادی باشد، اما من فکر می‌کنم اتفاقی نیست. دلیلش را بعدا خواهم فهمید. صبح جمعه با یکی از بهترین دوستان دوران مدرسه‌ام با ماشین در حال بازگشت به خانه بودیم که تلفن همراهم زنگ زد. مادر یکی از دوستانم بود که برای صحبت با مادرم زنگ زده بود و از این که ایران بودم تعجب کرد. برای رعایت احتیاط به سمت راست خیابان آمدم و ماشین را متوقف کردم. کمی عقبتر از جایی که پارک کرده بودم، دو نفر داشتند یک تاکسی را هول می‌دادند. در حال صحبت بودم که در آیینه دیدم همان تاکسی با سرعت زیادی دارد به سمتم می‌آید و قبل از این که بتوانم حرکتی بکنم از عقب به ماشین ما برخورد کرد. تنها کار مثبتی که توانستم انجام دهم این بود که نگذارم مادر دوستم متوجه تصادف بشود. حرفمان هم تقریبا تمام شده بود :) علت تصادف راننده‌ی یک پراید بود که از عقب به تاکسی زده بود و تاکسی هم از دست صاحبانش در رفته بود و به ما خورده بود. یک ساعتی منتظر پلیس بودیم که بعد از دو بار تماس با 110 در صحنه حاضر شد. در این مدت، اول راننده‌ی تاکسی داشت با راننده‌ی پراید دعوا می‌کرد که میانجی شدم و گفتم به هر حال کاری است که شده، با دعوا چیزی درست نمی‌شود. راننده تاکسی می‌گفت: «این [راننده‌ی پراید] معتاده، تو هپروت بود، من سریع رفتم دیدمش وقتی هنوز پشت فرمون بود». راننده‌ی پراید در فرصتی که دو نفر دیگر نبودند، می‌گفت: «این‌ها [دو نفری که تاکسی را هل می‌دادند] جفتشون تزریقی‌اند!» حالا من تزریقی یا غیرتزریقی را تشخیص نمی‌دهم. اما با توجه به ظاهرشان فکر می‌کنم هر سه نفر معتاد هستند که این قدر سریع حالات یکدیگر را تشخیص دادند. این تصادف شروع ماجرایی شد که امروز با گذشت یک هفته هنوز ادامه دارد.

Accident

زمانی که منتظر بودیم، راننده‌ی تاکسی از من خواست که با تلفن همراهم به خانمش زنگ بزند. پلیس که آمد، بعد از دیدن تصادف و گرفتن مدارک ما، از ما خواست که بعدازظهر آن روز به پاسگاه برویم. در اثر تصادف گلگیر عقب تاکسی به چرخ چسبیده بود که با کمک راننده‌ی پراید و افراد خانواده‌اش موقتا مشکل حل شد. از این که آنها برای راه انداختن تاکسی این قدر تلاش بدنی کردند، خوشم آمد. بالاخره ما ایرانی هستیم و غیرت و مردانگی داریم! من هم کلی مشاوره دادم تا تاکسی به حرکت افتاد :) جالب اینجا بود که تاکسی در این موقع روشن شد. در حالی که موقع تصادف داشتند هولش می‌دادند!

من سر ساعت مقرر پاسگاه پلیس بودم. راننده‌ی پراید هم با چند نفر از اعضای خانواده‌اش آمدند. یکی از آنها پسر جوانی بود که به من پیشنهاد می‌داد که آنها خسارت مرا که کمتر بود بپردازند، اما در عوض از بیمه‌ی تاکسی برای تعمیر پراید استفاده کنند! گفتم من چنین کاری نمی‌کنم. بعد از نزدیک یک ساعت تاخیر، راننده‌ی تاکسی و دوستش بدون ماشین آمدند. می‌گفتند که هنوز گلگیر به چرخ گیر می‌کند و نمی‌شود ماشین را حرکت داد. پلیس که گفت ماشین را باید بیاورید، گفتند: «ده دقیقه‌ی دیگر ماشین را می‌آوریم» و رفتند. بعد از مدت طولانی با شماره‌ای که داشتم تماس گرفتم. همسر راننده‌ی تاکسی آدرس محلی را داد که تاکسی آنجا متوقف شده بود. همراه با راننده‌ی پراید با ماشین من به محل رفتیم. مشخص شد که راننده‌ی تاکسی دروغ گفته بود و مشکل گلگیر نبود. موتور تاکسی دوباره دچار مشکل شده بود. بعد از این که با کمک پسر جوان همراه راننده‌ی پراید، تاکسی روشن شد. همگی به راه افتادیم. اما در میان راه دوباره خاموش شد. راننده‌ی تاکسی می‌گفت هزینه‌ی انتقال تاکسی به پاسگاه پلیس با یدک‌کش ده هزار تومان می‌شود و نمی‌تواند چنین هزینه‌ای را بپردازد. بالاخره به زور حاضر شد که 1500 تومان بدهد و چند متر طناب بخرد تا با ماشین من تاکسی را بکسل کنیم! با هر دردسری بود به ایستگاه پلیس رسیدیم. راننده‌ی تاکسی به غیر از پروانه‌ی تاکسی، مدرک دیگری نداشت. اما می‌گفت که بیمه‌ی شخص ثالث دارد. پلیس، به دلیل این که در زمان تصادف راننده‌ی تاکسی پشت فرمان نبود، راننده‌ی پراید را مقصر خسارات هر دو ماشین معرفی کرد و یک کوپن از کارت بیمه‌ی پراید را به من و راننده‌ی تاکسی داد. حالا دوباره باید هر سه ماشین را برای تعیین خسارت به نمایندگی بیمه می‌بردیم (فکرشو بکن، با این دو تا راننده و ماشین!). راننده‌‍ی تاکسی گفت که ماشینش را آن شب تعمیر می‌کند و فردا صبح به بیمه می‌آورد. راننده‌ی پراید هم گفت که هر وقت لازم بود بهش زنگ بزنیم تا خودش را برساند.

شنبه صبح رفتم نمایندگی بیمه را پیدا کردم و نوبت گرفتم. آنجا فهمیدم که سند ماشین را هم می‌خواهند. به خانه برگشتم تا سند را بردارم. از خانه به راننده‌ی تاکسی که زنگ زدم. هنوز خواب بود! صدای زنش از پشت تلفن می‌آمد که می‌گفت: «پاشو، مگه امروز نباید ماشینو ببری؟». بالاخره وقتی کمی بیدارتر شد، گفت که بیمه ندارد و باید پول قرض کند تا ماشین را تعمیر کند و بیمه کند تا بتواند خسارت بگیرد. معلوم شد که درباره‌ی کارت بیمه هم دروغ گفته است. گفتم پس وقتی این کارها تمام شد به من خبر بده. یکشنبه خبری نشد. دوشنبه رفتم تهران تا ببینم در پلی‌تکنیک چه خبر است و استادهایم چه می‌کنند. سه‌شنبه زنگ زدم به راننده‌ی تاکسی و گفتم که فردا آخرین مهلت اعتبار کروکی پلیس است. گفت: «من کارها را انجام داده‌ام و فردا صبح ساعت نه به بیمه می‌آیم». به راننده‌ی پراید زنگ زدم. گفت: «من چون از شما خبری نشد، ماشین را امروز بردم صافکاری و نمی‌توانم به بیمه بیایم!» گفتم: «من منتظر راننده‌ی تاکسی بودم و بیمه هم باید ماشین مقصر را ببیند». بالاخره راضی شد تا فردا صبح به صافکاری برویم تا ببیند که ماشین را می‌تواند بگیرد یا نه. چهارشنبه صبح به راننده‌ی تاکسی زنگ زدم و گفتم که به جای بیمه به صافکاری بیاید که هر سه با هم به سمت بیمه که تقریبا خارج شهر است، حرکت کنیم. گفت که برایش کاری پیش آمده است و به جای نه، نه و نیم می‌تواند بیاید. به راننده‌ی پراید هم خبر دادم که وقتش تلف نشود! نه و ربع بود که جلوی صافکاری بودم. اما از هیچکدام از راننده‌ها خبری نبود. بعد از نیم ساعت راننده‌ی پراید آمد. می‌گفت که سوییچ ماشینش اینجا نیست. اما دروغ می‌گفت. من با یکی از کارگرهای صافکاری صحبت کرده بودم. بهش گفتم سوییچ دست این آقا است. بعد که دید این بهانه کارساز نشد. می‌گفت برای صافکاری پمپ کولر ماشین را باز کرده‌اند و نمی‌تواند ماشین را حرکت دهد. در حالی که ماشین که با پمپ کولر راه نمی‌رود! چون هنوز راننده‌ی تاکسی نیامده بود، اصرار من بی‌فایده بود. یکی دو بار به راننده‌ی تاکسی زنگ زدم. هر بار می‌گفت پنج دقیقه‌ی دیگر! کم کم داشت ظهر می‌شد که یک بار دیگر زنگ زدم و همسر راننده‌ی تاکسی گوشی را برداشت. مشخص بود که خود راننده همه آنجا است و دارد به همسرش می‌گوید که چه بگوید. من دیگر عصبانی شدم و صدایم را بالا بردم (به یاد vocal variety در Toastmasters) و گفتم که چرا با من بازی می‌کنید؟ چرا یک حرف درست نمی‌زنید؟ ظاهرا این تغییر روش موثر واقع شد. بعد از چند دقیقه تاکسی جلوی صافکاری بود. این بار راننده‌ی تاکسی می‌گفت که کارنامه‌ی تاکسی را پیش کسی گرو گذاشته است و آن شخص معلوم نیست چه زمانی از تهران برمی‌گردد! گفت: «من حتما اینو، امروز می‌گیرم. فردا صبح ساعت 8 دخترم را می‌برم مدرسه و از همان جا می‌آیم به نمایندگی بیمه». چاره‌ای نداشتم. فردا صبح با کمی تاخیر به سمت بیمه راه افتادم. ساعت یک ربع به ده به آنجا رسیدم. اما از راننده‌ی تاکسی خبری نبود. با مسؤول بیمه صحبت کردم. گفت چون دیر شده و ماشین مقصر هم اقدام به تعمیر کرده، باید خود کارشناس نظر بدهد. کارشناس هم امروز نیست. به راننده‌ی تاکسی زنگ زدم. با پررویی تمام گفت: «چه خبر؟» گفتم «هیچی ساعت ده است و من جلوی بیمه‌ام». گفت: «خوب؟» گفتم: «مگه قرار نبود بیای اینجا؟» گفت:« نه، قرار شد شما به من زنگ بزنی!!!» این حکایت همچنان باقی است...

از مشخصات بارز این دو نفر (راننده‌ی تاکسی و پراید) این است که به شدت تلاش می‌کنند که کمترین میزان پول، وقت و انرژی را صرف کنند، خیلی زیاد به فکر منافع خودشان هستند، خیلی کم احساس تعهد می‌کنند، خیلی خیلی راحت دروغ می‌گویند و هیچ شرم و حیایی ندارند که دروغشان برملا شود. با توجه به شنیده‌ها به نظر می‌رسد این آدم‌ها در ایران اصلا کمیاب نیستند. بیشترشان هم از وضعشان می‌نالند و از دولت و مردم ناراضی هستند. برای پیشبرد کارشان دروغ می‌گویند و رشوه می‌دهند، از ضایع کردن حق دیگران هم هیچ ابایی ندارند. آیا این زندگی به سبک ایرانی است؟

چشم‌های شسته


¦ 3 نظرات

امروز صبح به دعوت Joy و همسرش Peter به یک مهمانی صبحانه رفته بودم. مهمانی به افتخار یک زوج برگزار می‌شد که در قاهره زندگی می‌کنند و در آنجا به خانواده‌های نیازمند و همین طور حلقه‌های مطالعه‌ی انجیل کمک می‌کنند. رامز (Ramez) مرد خانواده مصری است. نوه‌ی یکی از ثروتمندترین مردان مصر که چهارمین نفری بود که ناصر اموالش را ملی کرد و مجبور به ترک مصر شد. رامز می‌گفت که از بچگی با هدف مدیریت موسسات و دارایی‌های پدربزرگش تربیت شده بود. اما ناگهان تمام آن امپراتوری از بین رفت و او هم مجبور شد در سن شانزده سالگی به کانادا مهاجرت کند. در دانشگاه مک‌گیل بود که رامز با ربکا آشنا شد. ربکا فرزند خانواده‌ی سفیدپوستی بود که در محله‌ای فقیرنشین در هائیتی بزرگ شده بود. رامز و ربکا با یکدیگر ازدواج کردند و به قول ربکا از همان روز اول می‌دانستند که روزی سر از مصر درخواهند آورد. آنها بعد از دوازده سال زندگی مشترک در مونترال به مصر رفتند.

رامز بعد از سال‌ها به مصری باز می‌گشت که کاملا با آنچه ترک کرده بود متفاوت بود. وضعیت خود او هم تغییر زیادی کردی بود. دیگر عضوی از یک خانواده‌ی ثروتمند و بانفوذ نبود. زبان عربی‌اش هم چندان خوب نبود تا جایی که او را دست می‌انداختند. به همین دلیل در ابتدای بازگشت، رامز برای هماهنگ شدن با محیط نیاز به زمان داشت. در حالی که ربکا تمام کودکی‌اش را در هائیتی فقیر زندگی کرده بود. بنابراین با نداری، رفت و آمد گاری‌ها و حیوانات در خیابان و نقش بزرگ خانواده در زندگی کاملا آشنا بود. گویی بار دیگر به سال‌های خوب کودکی برگشته بود. آنها بتدریج با محیط جدید خو گرفتند و نقش خود را در جامعه‌ی مسیحی مصر پیدا کردند. رامز به ایجاد حلقه‌های انجیل‌خوانی برای کلیساها و فرقه‌های مختلف مسیحی کمک کرد. می‌گفت: «هر مسیحی که به کتاب‌فروشی‌های ما پا می‌گذارد، احساس آشنایی می‌کند. ما تلاش کردیم برای همه‌ی مسیحیان از کاتولیک و پروتستان و دیگر گروه‌ها کتاب و نوار و فیلم داشته باشیم». ربکا نسبت به زندگی کسانی که زباله‌های قاهره را جمع می‌کردند، کنجکاو می‌شود. از این که شنیده بود در دهکده‌ی زباله جمع کن‌ها خوک پرورش می‌دهند، حدس می‌زد که باید مسیحی باشند، اما هیچ کس چیزی درباره‌ی آنها نمی‌دانست. تا ربکا موفق می‌شود کسی را از آنجا پیدا کند و وارد دهکده‌شان شود. داستان این دهکده را فردا در مراسمی که در کلیسا دارند، تعریف خواهند کرد.

چیزی که برای من جالب بود، طرز فکر و هدف زندگی این زوج بود. آنها زندگی آرامی در مونترال داشتند که بدون هیچ مانعی می‌توانستند آن را ادامه دهند. اما به قاهره و مناطق فقیرنشین آن رفتند و دارند سهم خود را در بهبود زندگی مردم بازی می‌کنند. به رامز گفتم که اگر در مصر مانده بودی و این چند سال را در کانادا زندگی نکرده بودی، شاید هیچ وقت با این دید الان به مصر نگاه نمی‌کردی. من هم در این چند سالی که خارج از ایران زندگی کرده‌ام، دیدم خیلی عوض شده است. احساس می‌کنم عمر انسان خیلی باارزش‌تر از این است که با هدف پول یا مدرک تحصیلی گذرانده شود. آدم باید هدف‌های بزرگتری را درنظر بگیرد ولی اوفتاده است مشکل‌ها...

سال نو مبارک!


¦ 4 نظرات

مردی نبود فتاده را پای زدن، گر دست فتاده را بگیری مردی


¦ 19 نظرات

چند روز پیش از کریسمس 2006 بود که یکی از دوستانم از ایران ای‌میلی برایم فرستاده بود که فقط شامل چهار عکس بود. عکس اول کاملا سفید به نظر می‌رسید و سه عکس دیگر بچه‌ای را نشان می‌داد که به شدت سوخته بود. از دیدن عکس‌ها خیلی ناراحت شدم ولی نفهمیدم جریان چیست. چند وقت بعد ای‌میل دیگری گرفتم از علی، دوستم در مونترال، که یک فایل تصویری فارسی همراهش بود. داستان درباره‌ی پسر 10 ساله‌ای به نام عارف بود که در اثر حادثه‌ی آتش‌سوزی، زمانی که 3 ساله بود، پدرش را از دست داده بود و خودش هم به شدت سوخته بود. بعد از 7 سال برای این بچه هیچ کاری نشده بود. با دیدن این داستان فکر کردم که این باید مربوط به همان ای‌میلی باشد که چهار تا عکس داشت. وقتی دوباره آن ای‌میل را دیدم، متوجه شدم که آن عکسی که فکر می‌کردم سفید بوده، در واقع همین متن فارسی بوده است. از دوستی که در ایران بود پرسیدم که آیا نویسنده‌ی نامه را می‌شناسد. گفت که دورادور می‌شناسدش. اما همسرش را بهتر می‌شناسد.این گونه بود که با گرفتن ماجرا از دو راه متفاوت (علی در مونترال و رضا در تهران) به داستان اطمینان پیدا کردم.

از عکس‌ها معلوم بود که دست راست عارف آسیب زیادی دیده بود، طوری که ناحیه‌ی کتف و بازو کاملا قابل تشخیص نبود و انگشت‌ها هم به سمت بالا خم شده بودند و به پشت دست چسبیده بودند. اما تصور کنید که این حادثه 7 سال پیش اتفاق افتاده بود و الان رشد بچه دچار مشکل بود. هر چه فکر کردم بهانه‌ای پیدا نکردم که به کار جمع‌آوری کمک نپیوندم. دوست مونترالی‌ام کار را با فرستادن ای‌میل شروع کرده بود. با توجه به این که قبلا با Paypal کار کرده بودم، تصمیم گرفتیم که برای جمع‌آوری کمک از آن استفاده کنیم. علی دوست دیگری را در آمریکا به نام مهدی معرفی کرد. با کمک یکدیگر یک صفحه‌ی انگلیسی برای جمع‌آوری کمک و یک وبلاگ فارسی برای خبررسانی درست کردیم. در 24 ساعت اول توانستیم 1600 دلار جمع کنیم. تا پیش از آن به قدرتی که یک صفحه در اینترنت می‌توانست داشته باشد، پی نبرده بودم. آن موقع اسم کسانی را که کمک می‌کردند، می‌نوشتیم تا زمینه‌ای برای اعتماد دیگر دوستان باشد ( بعدها اسم‌ها را حذف کردیم ). با استفاده از این صفحه در 45 روز توانستیم به هدف مالی از پیش تعیین شده برسیم. حتی دوستانی از اروپا هم به این کار کمک کردند.

از همان ابتدا نمی‌خواستم این کار شخصی انجام شود. چون عارف تنها بچه‌ی ایرانی نبود که نیازمند کمک بود. بهتر بود با کمک یک موسسه‌ی خیریه معتبر انجام می‌شد. این باعث می‌شد مسیری برای ارتباط بین کسانی که می‌خواهند کمک کنند و افراد نیازمند در ایران باز شود. با همین هدف، بعد از تحقیق از دوستان، با بنیاد کودک آشنا شدم. بنیاد کودک یکی از بزرگترین خیریه‌های ایرانی غیردولتی و غیرمذهبی است. این موسسه در سال 1994 در ایالت اورگون آمریکا به ثبت رسید. بنیاد کودک در ایران هم یک دفتر مرکزی و چند دفتر دیگر در شهرستان‌های مختلف دارد.

هدف اصلی بنیاد کودک کمک به ادامه‌ی تحصیل کودکانی است که به دلیل فقر ممکن است مجبور به ترک تحصیل شوند. در ابتدا بنیاد کودک، کمک‌های ایرانی‌های مقیم آمریکا را جمع می‌کرد و به کودکان ایرانی نیازمند می‌رساند. اما اکنون بنیاد در کشورهای مختلفی مانند افغانستان، اندونزی، ایران و آمریکا کار می‌کند (مرجع). کمک‌هایی که به بنیاد می‌رسد هم دیگر محدود به ایرانی‌های آمریکا نیست. افرادی زیادی از طریق دفترهای بنیاد کودک در آمریکا، کانادا، سوییس و امارات متحده‌ی عربی به بنیاد کمک می‌کنند. برای آشنایی بیشتر با بنیاد فیلم زیر را ببینید. این فیلم گزیده‌ای از یک فیلم بلند است که یک کارگردان ایرانی مقیم آمریکا با سفر به مناطق فعالیت بنیاد کودک در ایران ساخته است.

به همه‌ی دلایل بالا با بنیاد کودک تماس گرفتم. از طرف دیگر با خانمی که داستان عیادتش از عارف را نوشته بود، تماس گرفتیم. اینها آغاز ارتباط با گروه بزرگی از آدمها در ایران و آمریکا شد که تا امروز ادامه دارد. همان طور که گفتم در 45 روز توانستیم پولی را که می‌خواستیم جمع کنیم. آن موقع فکر می‌کردم که کار تقریبا انجام شده است. چون فکر می‌کردم مورد عارف، موردی نبود که خیلی نیاز به بحث داشته باشد. یک بچه آسیب‌دیده است و نیاز به درمان دارد. اما در این بیش از پانزده ماهی که از ورودم به این ماجرا می‌گذرد، فهمیدم که در این کارها جمع کردن پول آسان‌ترین بخش است، به ویژه اگر از ابزار درستی استفاده شود. مشکلترین بخش برقراری ارتباط سالم و سازنده با آدم‌های درگیر ماجرا بود. روزگاری تصمیم داشتم بعد از این که مساله‌ی عارف به جایی رسید، این وقایع را روی کاغذ بیاورم تا تجربه‌ی ما در جایی ثبت شود. اما الان می‌بینم که اهمیت عارف در این ماجرا بیش از همه است. مهم این است که عارف به بهترین خدمات درمانی مناسب دسترسی پیدا کند. فکر می‌کنم الان زمان مناسبی برای مطرح کردن مشکلاتی که وجود داشت، نباشد. اگر همه‌ی ما رفتار درستی داشتیم، با امکاناتی که کشور ایران دارد، نیازمندی باقی نمی‌ماند که بخواهیم کمکش کنیم.

با کمک افراد نیکوکار در ایران دو عمل جراحی بر روی عارف انجام شد که وضعیتش را بهبود چشمگیری داد. باور کردنش سخت است. اما با کمک افرادی فداکار، عارفی که سال‌ها در روستایی در سیستان و بلوچستان تقریبا رها شده بود، امروز در آمریکا به دنبال ادامه‌ی درمان مشکلاتش است. عکس‌های عارف در آمریکا عمق تغییرات روحی و فیزیکی او را نشان می‌دهد. اگر آزرده نمی‌شوید، می‌توانید عکس‌های اولیه عارف را در اینجا ببینید. زمانی که عارف را به بیمارستانی در تهران بردند، عکس‌العمل‌هایش کاملا کند و حداقلی بوده است. طوری که یکی از پزشکان گفته بود: " ما ممکن است بدن این بچه را درمان کنیم، اما روحش را چه کنیم؟". با تلاش‌های خانم دکتر مریم که برای عارف اسباب بازی خریده بود و با او بازی می‌کرد، عکس‌العمل‌های عارف بهتر شد. طوری که اسم یکی خوشگل‌ترین پرستارهای بیمارستان را یاد گرفته بود! خانم دکتر می‌گفت:"سر به سر عارف می‌گذاشتیم که این همه آدم اینجا به تو کمک کردند. تو فقط اسم همین یکی را یاد گرفتی؟". خانم دکتر از دوست روانشناسش پرسیده بود که چطور می‌شود به بهره‌ی هوشی این بچه پی برد. دوستش پیشنهاد کرده بود که از عارف بخواهد که نقاشی کند. برای همین، خانم دکتر یک بار پیش از رفتن به اتاق عمل به عارف کاغذ و مداد رنگی می‌دهد و از او می‌خواهد که تا برگشتن او یک نقاشی بکشد. وقتی برمی‌گردد، می‌بیند که عارف خود خانم دکتر را نقاشی کرده است. جالب این بوده است که روپوش خانم دکتر با روپوش دیگران متفاوت بوده است و عارف این را در نقاشی‌اش در نظر گرفته بود. با دانستن این پیشینه، دیدن عکس‌های عارف در آمریکا برای من یک دنیا ارزش داشت و زیباترین لحظات را برایم ساخت. در همین جا از آقای دکتر احسان، پزشک عزیز نیکوکاری که عارف را به آمریکا آورده‌اند، صمیمانه سپاسگزاری می‌کنم. این عکس‌ها نشان از مراقبت بسیار خوب از عارف دارد.

کار درمان عارف هنوز ادامه دارد. بعد از گذشت چندین روز از رسیدن عارف به آمریکا، هنوز تصمیم‌گیری نهایی برای چگونگی درمان او انجام نشده است و کار به کندی پیش می‌رود. از طرف دیگر عارف تنها یک نمونه است. ایران پر است از هزاران نمونه‌ی مشابه یا بدتر از عارف. اما چه باید کرد؟ یک راه شانه خالی کردن از هر مسؤولیتی است. بهانه‌های زیادی هم وجود دارد. اما راه دیگر کمک کردن در حد توان است. در جریان عارف، دست کم زندگی یک نفر بهبود چشمگیری پیدا کرد. آدم‌های زیادی با هم آشنا شدند و راه برای حرکت‌های بعدی کمی بازتر شد. امسال از دفتر تهران بنیاد کودک نامه‌ای دریافت کردم که آن را می‌توانید اینجا: صفحه اول، صفحه دوم ببینید.

بنیاد کودک در کانادا به عنوان یک بنیاد خیریه به ثبت رسیده است. اگر می‌خواهید به برنامه‌های بنیاد کودک کمک کنید، می‌توانم اطلاعات مورد نیاز را در اختیارتان قرار دهم. راه دیگرش این است که با استفاده از لینک زیر کمک‌هایتان را به حساب من بریزید تا آنها را یکجا به بنیاد کودک منتقل کنیم. در مورد عارف بیش از 140 نفر کمک کردند. مقدار کمک‌ها هم از 10 دلار تا 1000 دلار متفاوت بود. برای حمایت از فعالیتهای بنیاد، می‌توانید به اینجا بروید و هر مقدار که راحت هستید کمک کنید. امید که بتوانیم باعث بهبودی هر چند کوچک در زندگی هم‌وطنانمان شویم. امید که روزی برسد که تمام انسان‌ها به حداقل‌های مورد نیاز برای زندگی دسترسی داشته باشند.

هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز!

DELL قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست!


¦ 6 نظرات

متن زیر نوشته‌ی دوست خوب من نیما است. تقدیم به تمام دل‌داران دنیا و برای آگاهی تمام دل‌ستیزان!

« اگه نميدونين باهاس بدونين که علمای حکيم و حکمای عليم زبان و ادب فارسی ساليان سال هست که با آينده نگری مشغول تهيه و آماده کردن لغات جديد هستند که مبادا يه وقت ما در عصر کامپيوتر محتاج فرنگستان بشيم. ميگين نه، اين راهنمای استفاده از لپ تاپ دل (DELL Laptop) به زبان شيرين فارسي که با همفکريه يکی از دوستان تهيه شده رو بخونين:
شما يه فروند لپ تاپ دل (DELL) خريداری کردين! پيوستن شما رو به جمع "دلدار" ها تبريک ميگيم! وقتي کامپيوترتون در يه عدد کارتن DELL ميرسه دستتون، اونو توسط يک عدد "دلگشا" (دستگاه که هنوز اختراع نشده، حال ميکنين آينده نگری رو؟!) باز کنين। اگه از شانس بدتون توش خالی باشه بزنين تو سرتون و بگين ای وای "دل تو دلم نيستش!" اگه نه هم که دلتون رو بردارين و يه "سوته دل" بزنين! اگه از اين سبک هاش باشه، "سبکدل" ميشين، اگرهم از اون خر وزن هاست ميشين "سنگدل"! همچنين ضخامت لپتاپ هم از پارامترهای مهم هستش، شما يا "نازکدل" هستين يا "دل گنده"!
حالا اگه دکمهُ پاورش رو بزنين شما "روشندل" شدين. اگه صفحهُ مانيتورش خراب باشه که ناسلامتی "کوردل" تشريف دارين. اگه هم نورش کمه که "تاريک دل" هستين. در ضمن بد نيست هرچند وقت يکبار لپ تاپ رو با مايع ظرفشويي بشورين تا هميشه "پاکدل" باقی بمونين. حالا که "روشندل" شدين، ميتونين کارت وايرلسش رو راه بندازين و به کامپيوترهای دل ديگه وصل بشين، اگه تونستين ميتونين بگين آخيش، "دل به دل راه داره!". مواظب باشين که لپ تاپ رو تو کيف کوچيک نذارين چون ممکنه "دل تنگ" بشه، اگه شد زود درش بيارين و بذارينش تو يه جای باز تا "دلباز" بشه. مواظب باشين خيلی هم "دلگرم" نشين چون ممکنه به "دلسوختن" منجر شه.
هميشه قفل لپتاپ رو بزنين تا يه وقت "دلباخته" يا "دل از دست داده" نشين، اين دنيا پر از "دلبره"! برای اينکار ميتونين از قفلهايی که به راحتی بسته ميشن ولی به سختی باز ميشن استفاده کنين، بالاخره هميشه "دل کندن" از "دل بستن" آسونتره!
يادتون نره قبل از استفاده باتريش رو شارژ کنين تا "سيردل" بشه. لطفا زمين هم نندازينش، باباجان "دل شکستن که هنر نميباشد"؟! تازه ما پيشنهاد ميکنيم که از "دل به دريا زدن" هم خودداری کنيد. اين کلمه مال نسل بعدی لپتاپ هاست که ضد آبن!
نگران نباشين! استفاده از لپ تاپ خيلی آسونه اگه شما يه "ساده دل" باشين! يادتون نره که چند تا بازی هم روش بذارين، بالاخره گاهی هم بايد "دل رو به بازی گرفت!"
هروقت هم به اين نتيجه رسيدين که "ديگه اين دل واسه ما دل نميشه" ميتونين برش گردونين!
برای آخرين قيمتها سری به "دل خوش سيری چند" بزنيد »


در پایان توجه شما را به آهنگی درباره‌ی DELL جلب می‌کنم!


خرافات و ساده‌لوحی


¦ 1 نظرات

این برنامه‌ی 20:30 هم گاهی چیزهای جالبی نشون می‌ده. مثلا اینو ببینید:


با بچه‌ها داشتیم فکر می‌کردیم چه جالب می‌شه چند سال دیگه این فیلم پایین رو تو همین برنامه نشون بدن، اما صورت سخنران رو شطرنجی کنن!