چفيه در مونترال


¦ 1 نظرات

هنوز هم گاهی فكر می‌كنم اين زندگی چند ماهه در مونترال يك خواب است. تفاوت ميان زندگی در تهران و مونترال در برخی جنبه‌ها چنان زياد و اساسی است كه اين خطر هست كه اصلا متوجهش نشوی. می‌خواهم يكی از خواب‌هايی را كه ديدم برايتان تعريف كنم.


يادتان هست كه گفتم در Toastmaster دوستی پيدا كردم كه بعد از آن تقريبا هر هفته اسكواش بازی می‌كنيم. همين طور گفتم يك بار برای جشن كريسمس به كليسا رفتيم و يادم رفت بگويم كه آنجا يك خانم فلسطينی مسيحی را ملاقات كرديم كه فعاليت‌های زيادی برای كمك به مردم فلسطين انجام داده بود. خانم Grace Batchoun يك فلسطينی-كانادايی است كه دختر يك آواره‌ی فلسطينی است كه در سال ۱۹۴۸ از خانه‌شان در يافا به زور رانده شدند. ايشان در سال ۱۹۸۳ به عنوان دانشجو به كانادا آمدند و اكنون يك مشاور و مدير ارشد پروژه‌های فن‌آوری اطلاعات هستند. اتفاقاتی كه در سال ۲۰۰۲ در فلسطين افتاد، خانم Grace را متقاعد كرد كه ديگر نمی‌تواند ساكت بنشيند. به همين دليل با همكاری دوستانش گروه Sowers of Hope را بنيان گذاشتند. هدف اين گروه «كمك آگاهانه به فلسطينی‌ها و هويت فلسطينی» است.


نهالين دهكده‌ای كشاورزی در كرانه‌ی باختری است كه با تمام شدن ديواری كه اسرائيلی‌ها به دور آن می‌سازند، ۸۱ درصد از زمين‌های كشاورزی خود را از دست می‌دهد و امنيت غذايی ۶۰۰۰ نفر ساكنان دهكده به خطر می‌افتد. ديشب جشنی برای جمع‌آوری كمك به مردم نهالين در Le Chateau Royal برگزار شد كه از مركز شهر مونترال دور است. يك هفته‌ی پيش دوستم مرا به اين جشن دعوت كرد و گفت كه حاضر است نصف هزينه‌ی ورودی مرا هم بدهد و مرا همراه خودش به جشن ببرد و برگرداند. خودش هم قرار بود به برگزار كنندگان مراسم كمك كند. برايم خيلی جالب بود كه يك كانادايی كه يك روز جنگ را تجربه نكرده و تا حالا رنگ خاورميانه را هم نديده است، اين طور برای كمك كردن به چنين مراسمی وقت و هزينه بگذارد. نتيجه اين كه من هم به غيرت خاورميانه‌ايم برخورد و گفتم نه من خودم تمام پول بليط را می‌دهم!


مراسم با همكاری Sowers of Hope و World Vision Canada برگزار شد. World Vision Canada بخش كانادايی يك سازمان بزرگ است كه در زمينه‌ی كمك‌های انسان‌دوستانه جهانی سابقه‌ای بيش از پنجاه سال دارد و با توجه به تجربه‌های موفق گذشته، به خوبی می‌داند كه كمك‌های مردمی را چگونه خرج كند. به اين ترتيب گروهی از كسانی كه می‌خواهند كمك كنند و كسانی كه می‌دانند چه كمكی لازم است، تشكيل شده بود. در پروژه‌ی قبلی كه ساخت يك بيمارستان در بنی‌نعيم بود، در عرض شش ماه، Sowers of Hope موفق به جمع‌آوری ۱۲۵ هزار دلار شد. امروز در اين بيمارستان ماهانه ۵۰۰ كودك مورد درمان قرار می‌گيرند و تا به حال ۱۰۰۰ بچه در آنجا متولد شده‌اند. جايی كه مردم به دليل مشكلات موجود ترجيح می‌دادند بچه را در خانه به دنيا بياورند.


بيشتر از ۵۰۰ نفر ﴿۶۴ ميز هشت نفری﴾ در مراسم شركت كرده بودند. ورودی برای هر نفر ۸۰ دلار بود. در ابتدای ورودمان حسام كه اهل سوريه است به ما خوش‌آمد گفت. آن شب معمولا وقتی خودم را معرفی می‌كردم، می‌پرسيدند ايرانی هستی؟ سر ميزی كه من بودم، سه زوج لبنانی و سوريه‌ای نشسته بودند. اولين جايی بود كه آرزو می‌كردم، ای كاش آن همه عربی خواندن فايده‌ای هم داشت و می‌توانستم عربی بفهمم و صحبت كنم. اسم خانم لبنانی كه پهلوی من نشسته بود، «نسب» بود و كارش نقاشی بود. می‌گفت محله‌ای از مونترال كه در آن زندگی می‌كند، يك لبنان كوچك است. توی خيابان، توی فروشگاه‌ها و حتی توی بانك مردم عربی حرف می‌زنند. می‌گفت در مونترال عربی بعد از فرانسه زبان دوم است.


يك پسر فلسطينی متولد كويت هم بود. می‌گفت عمويش گفته كه در پنج سال گذشته شرايط زندگی در فلسطين بهتر شده است. از يك پسر فلسطينی هم صحبت شد كه در كانادا به دنيا آمده و با اصرار خانواده‌اش را راضی كرده بود كه برای كار داوطلبانه، تابستان را در فلسطين بگذراند. دوستم معتقد بود كه بزرگ شدن جامعه‌ی عرب‌های مونترال كه بيشتر شامل لبنانی‌ها است، به آگاه كردن مردم درباره‌ی مشكلات فلسطين كمك زيادی كرده است.


سالن بسيار زيبايی بود. مهمان‌ها هم همه با لباس رسمی آمده بودند. غير از من كه به اشتباه قضيه را خيلی جدی نگرفته بودم. برنامه با رقص محلی دو زوج دختر و پسر فلسطينی آغاز شد. پسرها چفيه داشتند و دخترها روسری. اسم رقصشان دبكه بود و خيلی شبيه رقص كردی خودمان بود. ولی معلوم بود كه اين كاره نبودند! بعد از آن هم دختری كه خواننده و آهنگ‌ساز و نوازنده‌ی پيانو بود، به همراه دختر ديگری كه گيتار می‌زد، برنامه اجرا كردند. صدای خواننده كه Samia نام داشت، خيلی شبيه Evanescence بود. آهنگ‌هايی كه خواند درباره‌ی صلح در اورشليم بود ﴿به انگليسی می‌خواند﴾.


تمام مدتی كه پسرها و دخترها داشتند با چفيه و روسری می‌رقصيدند، اين صحنه توی ذهنم بود كه الان يك سری آدم چفيه‌بسته می‌ريزند اينجا و با داد و فرياد مراسم را به هم می‌زنند. همه‌ی بهانه‌های لازم هم موجود بود. رقص مختلط مردها و زن‌های بی‌حجاب و همين طور مشروبات الكلی بر روی تمام ميزها. اين دلايل برای آب خنك خوردن تمام برگزاركنندگان و شركت‌كنندگان در اين مراسم كافی است. ديگر مهم نيست كه برای چی اينجا جمع شده‌اند.


اولين سخنران Tom، شوهر آمريكايی Grace، بود. Tom در اوايل دهه‌ی نود به عنوان داوطلب به خاورميانه سفر كرد و تحت تاثير فرهنگ بی‌نظير، مردم خوب و مشكلات سياسی اسف‌بار منطقه قرار گرفت و پس از آن در فعاليت‌های زيادی برای كمك به فلسطينی‌ها شركت كرده است. Tom می‌گفت دوست هنرمندی دارم كه با بچه‌های مدرسه سر و كار دارد. می‌گويد اگر به كلاس اول دبستان برويد و بگوييد سلام بچه‌ها من يك هنرمندم. امروز هم كه آمدم اينجا با ديدن نقاشی‌های شما ديدم كه انگار هنرمندهای زيادی در اينجا هستند. حالا همه‌ی هنرمندها دستشون رو ببرن بالا. می‌بينيد كه همه با سر و صدا دستشان را بالا می‌برند. اگر همين سوال را از بچه‌های كلاس دوم بپرسيد، تعداد كمتری جرات می‌كنند تا خود را هنرمند معرفی كنند و همين طور با افزايش سن، آدم‌ها عاقل‌تر و در عين حال محافظه‌كارتر می‌شوند. با افزايش سن ديگر اين تصور كه هر كاری را می‌توانيم انجام دهيم كمتر و كمتر می‌شود. می‌گفت در اين گروه می‌خواهيم در جايی بين بی‌پروايی كودكانه و عقل بالغ قرار بگيريم. می‌خواهيم نگذاريم كارهايی كه نمی‌توانيم انجام دهيم، مانع كارهايی شود كه می‌توانيم انجام دهيم. در پايان گفت: مىگويند سياست هنر ممكن‌ها است. ما اينجا از ناممكن‌ها صحبت می‌كنيم.


بعد از Tom نوبت به مديركل World Vision Canada رسيد. از پدر و مادر يك دختر يهودی اسرائيلی می‌گفت كه دخترشان در يك بمب‌گذاری شهادت‌طلبانه كشته شده بود و توی يك گروه صلح به خانواده‌های فلسطينی و اسرائيلی كمك می‌كردند. آنها آرزو دارند كه روزی اين دور بسته‌ی كشتن و انتقام گرفتن تمام شود و ديگر هيچ خانواده‌ای، چه اسرائيلی و چه فلسطينی، دچار مصيبت آنها نشود. Dave می‌گفت در كشورهای زيادی كار كرده كه مردم به كمك احتياج داشته‌اند و می‌گفت كه هميشه يك مادر يا مادربزرگ هست كه دست‌های شما را بگيرد و از شما بخواهد كه وقتی به كانادا برگشتيد به مردم بگوييد كه ما چگونه زندگی می‌كنيم. آنها اگر بدانند حتما كمك می‌كنند.


در پايان مهمانی و پيش از شروع برنامه‌ی DJ و رقص، اعلام كردند كه كمك‌های شما از حد پيش‌بينی شده هم فراتر رفته و در آخرين شمارش به مجموع ۱۱۶ هزار دلار رسيده است. بعد از اين اعلام رقص شروع شد و همه شادمانی كردند. من هم كه فقط توانسته بودم كمی سالاد و دسر بخورم، مشغول يادداشت كردن نكاتی كه به نظرم جالب می‌رسيد شدم. آقای سوريه‌ای كه با من سر ميز تنها مانده بود، از من عذرخواهی می‌كرد كه فقط عربی، فرانسوی و ارمنی بلد است و نمی‌تواند خوب انگليسی صحبت كند. گفتم مشكلی نيست. صدای موسيقی به قدری زياد بود كه بيش از اين نتوانستم بگويم.


داشتم به اين فكر می‌كردم كه چه خوب كه ايران جزو كشورهای فقير و مستحق نيست. اما ياد صحبت همان روز مادرم افتادم كه می‌گفت در بيمارستانی در تهران يك بچه‌ی شش ساله در نبود مادرش از طبقه‌ی سوم افتاده و مرده بود. اما خانواده‌اش پول كافی برای گرفتن جسد نداشتند و به هر كسی التماس می‌كردند كه تخفيف بگيرند. كشور ما كشور فقيری نيست. شايد به همين دليل مردم كشورهای ديگر انگيزه‌ی زيادی برای كمك به ايرانيان جز در موارد اضطراری نداشته باشند. اما اين وظيفه را از دوش ما ايرانيان برنمی‌دارد. اين كه فاصله‌ی طبقاتی بسيار زياد است، سيستم اداری فاسد است و مواردی از اين قبيل هم نبايد مانع انجام كارهايی شود كه می‌توانيم انجام دهيم. Grace هم مثل ما به عنوان دانشجو به كانادا آمد و الان هم كار خودش را دارد و هم به مردم فلسطين كمك آگاهانه و موثر می‌كند. البته او تنها نيست و افراد زيادی با در اختيار گذاشتن كمك مالی و وقت خود به او كمك می‌كنند.


مردم بم هنوز هم به كمك نياز دارند. از خود يك بار ديگر بپرسيم كه آيا اين كه ما قادر به ريشه‌كن كردن فقر در ايران نيستيم و اين كه آنهايی كه بايد اين كار را انجام دهند، به كارهای ديگر مشغولند، دليل می‌شود كه ما هيچ كمكی نكنيم؟ همين جا از همه‌ی شما كه با سازمان‌های غيردولتی خيريه آشنا هستيد، می‌خواهم كه در صورت امكان تجربه‌های خود را در اينجا بنويسيد تا شايد ما هم بتوانيم آگاهانه و موثر سهم خود را در كمك به مردم نيازمند ادا كنيم.

ادبیات فولکلوریک


¦ 2 نظرات

چهار پنج ساله که بودم، در ميان تمام جذابیت‌هايی که خانه مادربزرگ برايم داشت، چيزی که بيش از همه مشتاقش بودم، داستان‌های جذاب و شنیدنی بود که گاه و بی‌گاه برايم تعريف می‌کرد. چه شب‌هايی که با صدای گرم مادربزرگ به خواب نمی‌رفتم و چه خاطراتی که از آن روزها ندارم. بعضی از آن قصه‌ها آنقدر برايم جالب بود که از او می‌خواستم بارها و بارها برايم تکرارشان کند و حتی حالا پس از گذشت سال‌ها از آن روزها، صحنه‌هايی از آن داستان‌ها چنان در ذهنم حک شده است که گویی همين ديروز بود که آنها را شنيده‌ام.

در اين ميان دو داستانی که بيش از همه دوستشان داشتم، داستان اميرارسلان نامدار و حسين کرد شبستری بود. اما شايد من جز آخرين نسل از کودکان خوشبختی بودم که چنین داستان‌هایی را شنيده‌اند. اين روزها اگر از کودکان ايرانی بپرسيد که اميرارسلان يا حسين کرد را می شناسند، بعید است جواب مثبت بگيريد. شايد باورش سخت باشد که تا همين چند‌ ده سال پيش، بسياری از کودکان اين سرزمين، با شنيدن چنين قصه‌هايی در شب‌های سرد و طولانی زمستان، در زير کرسی‌ها به خواب می‌رفتند. حقيقت آنکه داستان‌هايی مانند حسين کرد شبستری و اميرارسلان نامدار آنقدر اقبال عام داشته‌اند که به محاورات مردم کوچه و بازار راه يافته و به عنوان ضرب المثل مورد استفاده قرار گرفته‌اند و اين روزها اگر ديگر چندان خبری از خود اين داستان‌ها نيست، اين ضرب المثل‌ها همچنان مورد استفاده قرار می‌گيرند. به عنوان مثال، حتما مثل‌هايی نظير "داستان حسين کرد گفتن" يا "طرف مثل مادر فولادزره است" (فولادزره ديو و مادرش دو تن از شخصيت‌های داستان اميرارسلان هستند.) را تا کنون شنیده‌اید. ساخته شدن چنين مثل‌هايی از اين داستان‌ها، نشاندهنده اقبال عمومی و ميزان فراگیری آنها در ميان اقشار مختلف مردم بوده است.

اين داستان‌ها به طور کلی تحت عنوان ادبيات فولکلوریک طبقه‌بندی می‌شوند. ترجمه مناسب و دقيقی از اين ترکيب سراغ ندارم. شايد بهترين معادل، ادبیات مردمی يا عامیانه باشد (ادبیات توده هم استفاده شده که با توجه به بار سياسی واژه توده در زبان فارسی، معادل مناسبی به نظر نمی‌رسد و يا ادبیات محلی که باز هم به نظرم تنها قسمتی از معنای ادبيات فولکلوریک را در برمی‌گيرد؛ چرا که بسياری از داستان‌های فولکلوریک جز ميراث ملی يک کشور هستند.).

منظور از ادبيات فولکلوریک، داستان‌ها و اشعاری است که سينه به سينه از نسلی به نسل ديگر منتقل می‌شوند و حاوی افسانه‌ها، باورها، آیین‌ها و آداب و رسوم مردم يک ناحيه يا کشور هستند. سخنی به گزاف نیست که ادبیات فولکلوریک، منشا و مادر ادبیات یک کشور و الهام‌بخش شاعران و نویسندگان در خلق آثار جدید است. اين روزها ملت‌ها سعی می‌کنند تا به انحا مختلف ادبيات فولکلوریک خود را که به مانند گنجینه‌ای گرانبها از نسل‌های گذشته به آنها رسيده است، حفظ کنند. اين در حالی است که حتی اندک اشاره‌ای به اين مقوله در کتاب‌های درسی ادبیات ما نشده است و به شخصه به ياد ندارم رسانه‌های جمعی دولتی حتی يک بار هم يادی از چنين آثاری کرده باشند. با این حال، قبل از انقلاب حتی فيلم‌هایی بر اساس داستان اميرارسلان نامدار (کارگردان: شاپور یاسمی، ۱۳۳۴) و حسين کرد (۱۳۴۵) ساخته شده است. از ديگر آثار ادبيات فولکلوریک ايران می‌توان به فلک‌ناز، چهل طوطی و اسکندرنامه اشاره کرد. خوشبختانه به تازگی برخی از ناشرین(مانند طرح نو) اقدام به نشر آثاری از ادبيات فولکلوریک ايران کرده‌اند که جای تقدير فراوان دارد.

چند وقت پيش هنگام پرسه‌زنی‌های شبانه در اينترنت، به طور کاملا اتفاقی به سايت داستان اميرارسلان نامدار برخوردم و با ديدن آن تمام خاطرات دوران کودکی برايم زنده شد. متاسفانه نتوانستم مطلب چشمگيری در مورد حسين کرد پيدا کنم. شايد در سفری به ايران، از مادربزرگ بخواهم که آن را برايم بازگویی کند ... و اما داستان اميرارسلان ...

اميرارسلان نامدار:
اميرارسلان نامدار در واقع داستانی است ساخته تخیل توانمند ميرزامحمدعلی نقیب الممالک، نقال ناصرالدین شاه. می گويند نقیب الممالک هر شب به همراه سه تن از نوازندگان خود درپای بستر شاه به داستان‌گویی می‌پرداخت و هرجا به شعر مناسبی می‌رسید، آن را به آواز می‌خواند تا شاه را خواب دررباید. دختر ناصرالدین شاه اين داستان‌ها را مکتوب می‌کند و اينچنين داستان اميرارسلان پرداخته می‌شود.

در اين سايت آمده است:" اميرارسلان که از لحاظ تنوع صحنه‌ها و گوناگونی حادثه‌ها، بر همه داستان‌های عامیانه برتری دارد و مدت‌ها باعث سرگرمی کودکان تا سالخوردگان می‌شده، امروز رو به فراموشی است و تنها برخی اسامی آنرا به عنوان مثال و کنايه می‌شنویم ... "

اميرارسلان اميرزاده ای است رومی که پيش از تولد، پدرش را که فرمانروای روم (منظور روم شرقی يا همان ترکیه امروزی) بوده در هجوم فرنگیان به روم، از دست می‌دهد. روم به دست سپاه فرنگ می‌افتد و اما مادر اميرارسلان به طریقی از چنگ سپاهیان فرنگ نجات می‌يابد و با بازرگانی مصری به مصر می‌رود. اميرارسلان در مصر به دنيا می‌آید و بزرگ می‌شود. در سن ۱۸ سالگی، اميرارسلان که حالا جوانی برومند شده است طی ماجرایی از داستان پدرش مطلع می‌شود و عزم خون‌خواهی می‌کند. نصیحت اطرافیان دراو موثر واقع نمی‌شود و با کمک خدیو مصر سپاهی مهیا و به روم حمله می‌کند و در نهايت آن را از فرنگیان بازپس می‌گيرد.

اما تم اصلی داستان از اينجا شروع می‌شود. اميرارسلان تصوير دختر پادشاه فرنگ را بر دیوار کلیسایی در روم می‌بيند و يک دل نه صد دل دلباخته اش می‌شود. او تصمیم می‌گیرد که به هر شکل ممکن این دختر را ملاقات کند. وزیران و بزرگان به او توصيه می‌کنند که به فرنگ لشکر نکشد؛ چرا که هلاک خواهد شد. اما اميرارسلان که در تصميم خود راسخ است، تصميم می‌گیرد به تنهایی و به صورت ناشناس، به فرنگ برود و به اين ترتيب به قلب دشمن می‌زند. ادامه داستان، شرح مصایب، مرارت‌ها و دلیری‌هايی است که او در اين راه خطیر متحمل می‌گردد.

داستان که تا اواسط بن‌مایه‌ای ریالیستی دارد، به ناگاه از ریالیسم فاصله و حالت افسانه به خود می‌گيرد. به اين ترتيب، شخصیت‌های داستان، ترکيبی از انسان، جن، پری و ديو می‌شوند که حتی در بعضی نقاط، داستان‌های fiction جديد را برای خواننده فضاسازی می‌کنند. با وجود قديمی بودن قالب داستان، المان‌های موجود در آن باعث می‌شود که داستان از کشش و جذابیت قابل قبولی برخوردار باشد و خواننده را تا به انتها به دنبال خود بکشد.

چيزی که جذابیت و شيرينی داستان اميرارسلان را دو چندان می‌کند، اشعارزيبايی است که جای جای داستان را مزین کرده است و حکايت از توانایی آفریننده آن در استفاده مناسب از شعر دارد. به عنوان مثال:

يا ما سرخصم را بكوبيم به سنگ ... يا او تن ما به دارسازد آونگ
القصه درين زمانه‌ی پرنيرنگ ... يك مرده به نام به كه صد زنده به ننگ
-----------------------------------------------------------------
ای كه نكرده دردلت سوز محبتی اثر ... هرنفس آتشی مزن بردلم ازنصيحتی
دل به كسی نداده‌ای، ازپی دل نرفته‌ای ... سيلی غم نخورده‌ای، می‌شنوی حكايتی
-----------------------------------------------------------------
آن دلی را كه به خون غرقه‌اش از تيرنكردی ... قابل تير نبوده است تو تقصير نكردی
يك دلی نيست درين سلسله‌ی سلسله مويان ... كه تو در سلسله‌ی زلف به زنجيرنكردی
كيست آن پيركه از وصل نكردی توجوانش ... آن جوان كيست كه ازهجر تواش پيرنكردی
شهرما بندرصورت شد از آن رو كه درين شهر ... صورتی نيست كه چون صورت تصویر نكردی
-----------------------------------------------------------------
نرفت تا تو برفتی خيالت ازنظرم ... برفت درهمه عالم به بيدلی خبرم
نه بخت و دولت آنم كه با تو بنشينم ... نه صبر و طاقت آنم كه ازتو درگذرم
بلای عشق تو در من چنان اثركردست ... كه پندعاقل و جاهل نمی‌كند اثرم
قيامتم كه به ديوان حشر پيش آرند ... ميان آن همه مخلوق برتومی‌نگرم

داستان اميرارسلان، داستان تلاش، اميد، شجاعت، پایمردی و استقامت از يک سو و صبر، حزم و دوراندیشی، درستی، صداقت و احترام به پير از ديگر سو است. داستان اميرارسلان، داستان تجربه و تجربه کردن است؛ چيزی که ما و کودکانمان را سالهاست از آن ترسانده‌اند و می‌ترسانند.

در هر صورت، مطالعه و آشنایی با آثار ادبیات فولکلوریک و معرفی و انتقال آن به نسل‌های آينده را به همه دوستان پیشنهاد می‌کنم ...