مباحثه عمل مبارکی است؛ خاصه آنکه در میان جمعی از دوستان باشد. ديروز رخصت داشتم تا شنونده مباحثه ارزشمند شما باشم. چه قدر خوشحال شدم، وقتی که در حال مباحثه دیدمتان و چه قدر شوق زده، وقتی که همه تان را درد آشنا يافتم. چه قدر از شما ياد گرفتم و چه قدر به خاطر افکارتان، ستودمتان.
تنها دوست دارم تا به اجمال، چند نکته را در فرهنگ مباحثه با همديگر مرور کنيم:
- اولين نکته که همه با آن آشنا هستيم و قبولش داريم، اين است که قبل از شروع هر مباحثه، خود را حق مطلق و ديگران را ناحق ندانیم. اينکه همان قدر که اشتباه ديگران را محتمل می دانيم، خطای خود را نيز امکان پذير بدانیم. گر چه با چنين مفهومی همگی آشنایی داريم، اجرای آن در عمل، کار آسانی نيست.
- دوم آنکه، هميشه با مجموعه ای از سوالات از پيش پاسخ داده شده و مشخص، وارد بحث نشويم. چه آنکه اگر پاسخ سوالاتمان را از پيش در جيب داريم، فلسفه وجودی بحث زير سوال است. پس با مجموعه ای از ابهامات وارد بحث شويم و از آنکه جواب همه سوالات ديگران را نداريم، نهراسیم.
- نکته سوم آنکه، ديد و انتظاراتمان را نسبت به مباحثه و نتايج آن تعديل کنيم. به نظرم در اکثر موارد، کارکرد مباحثه، پاسخ گویی به پرسش ها نيست. شايد بهترين و پرسودترین مباحثه، آن بحثی باشد که پس از اتمام، ابهامی بر ابهامات پیشینمان افزوده باشد. پس از طرح ابهام در مباحثه اجتناب نکنيم و واهمه نداشته باشيم. نکته ای که من دیروز کمتر در مباحثاتمان ديدم، توجه به اصل ابهام فکنی بود. سعی نکنيم هميشه پاسخگوی سوالات باشيم؛ بعضی وقت ها شايد لازم است که طرح کننده پرسش ها باشيم.
- ديگر آنکه، در مباحثه ای که چند نفر در آن شرکت دارند، اين شانس را به طور مساوی به همه بدهیم که صحبت کنند. همان قدر که برای خود حق صحبت قایلیم، برای بقيه نيز باشيم. در مباحثات چند نفره، بايد موجز سخن گفت تا دیگران هم اجازه صحبت بيابند. بهترين راه شايد اين باشد که بحث را چرخشی ادامه دهيم. يعنی هر کس نوبتی برای بحث داشته باشد؛ پس از اتمام صحبت، نوبت به فرد مجاورش می رسد و بحث ادامه می يابد. با آرامش به حرف ديگران گوش دهيم و در ميان صحبت، کلامشان را قطع نکنیم. به نظرم سخت ترين مهارت در بحث، آن است که بتوانيم با آرامش به صحبت های مخالفمان گوش فرا دهيم.
- سعی کنيم دامنه بحث را تا حد امکان محدود کنيم. از هر دری سخن گفتن، حکایت "سرکنگبین صفرا فزودن" است و به غير از مغشوش کردن ذهن و خستگی مفرط، سود چندانی ندارد.
- نکته آخر اينکه، شايد همه اين موارد برای ما آشنا باشند. احتمالاً همه آنها را می دانيم. اما پياده کردن آنها در عمل نيازمند تمرين است. تلاش کنيم در ميان بحث هایمان، علاوه بر آشنا شدن با تفکرات و نقطه نظرات ديگران، فرهنگ و شيوه درست بحث کردن را هم تمرين کنيم و ياد بگيريم.
منتظر مباحثات آینده مان می مانم.
شکل سوم، شکل جديدی از اجرای قانون است. در جوامع جديد، تلاش بر اين است که فرد به يک تحليل منطقی از موقعیت خود در جامعه برسد. در چنين جوامعی، پيش از هر چيز افراد ياد می گيرند که جامعه به مانند يک دستگاه منظم که از اجزا مختلفی تشکيل شده است، عمل می کند. افراد به مانند چرخ دنده هايی هستند که در همکاری با يکديگر، عملکرد مناسب کل سيستم را محقق می سازند. از کار افتادن هر يک از آن چرخ دنده ها، به از کار افتادن کل پیکره منجر می شود و ضرر آن متوجه کل افراد خواهد بود. پس فرد در تحلیلی منطقی، می داند که تخطی او از قانون، در يک فرایند درازمدت و طولانی، به ضرر خود اوست. به عنوان مثال، خیابانی را در نظر بگيريد که خودروها به طور منظم در حال حرکتند. اگر راننده ای با حرکت نامنظم، اين نظم را به هم بزند، باعث کندی حرکت می شود و خود نيز در آن گرفتار می آيد و اين در واقع مجازات شکستن نظم اجتماعی موجود است.
در جوامعی که سازوکار غالب آنها، دو مورد اول است، افراد نگاهی سلبی به قانون دارند. به اين معنی که قانون ابزاری است برای محدود کردن آزادی عمل. در صورتی که مورد سوم، در ديدی فرانگر، قانون را ابزاری ایجابی می سازد. فرد در چنين جامعه ای، قانون را نه محدودیت، بلکه وسيله ای مطمئن برای رسیدن به اهداف می داند. اين رویکرد به قانون، البته نمود و دليل بیرونی هم دارد. چرا که در چنين جوامعی، راحت ترين، مطمئن ترين و کم خطر ترين راه انجامِ کارها، همان راه قانونی است. در چنین شرایطی، قانون شکنی اصولاٌ توجیه منطقی پیدا نمی کند. به اين ترتيب، تفاوت جوامع با سازوکار غالب سوم، با جوامع سنتی را می توان در موارد زير خلاصه کرد:
- قانون حداقلی در مقابل قانون حداکثری
در جمع بندی مطلب می توان گفت که گر چه دو سازوکار اول هم برای اجرای قانون لازمند، کارکرد و دامنه عملکرد آنها محدود است. نظارت و مجازات وقتی موثر واقع می شود که تخطی از قانون استثناء باشد نه قاعده. به نظر می رسد قبل از اينکه چنين ابزارهايی مفيد واقع شوند، سازوکار ديگری که نحوه عملکرد آن اساساً متفاوت با دو مورد اول است، بايد مورد استفاده قرار گيرد. رمز محقق شدن اجرای صحیح قانون، حرکت از اجبار بیرونی و اخلاقی، به سمت اجبارهای منطقی و حرکت از ديد سلبی، به سمت ديد ایجابی به قانون است.
صبح بخير ايران... سلام شنوندگان گرامی، صدای ما را از راديو ايران میشنويد ...
با شمام،... آره با خود تو،... شهروند عزيز، همين شما كه توی تاكسی نشستی،... آره خود تو رو میگم... میدونم كه جلوی تاكسی نشستی وسط دو نفر... همش راننده دنده رو توی دست و پات فرو میكنه و نفر راستی هم غر میزنه... اما هر چی باشه از مينیبوسی كه باهاش ميای كه خيلی بهتره... حداقل مجبور نيستی خم شده وايسی همش،... میدونی كه نبايد ناشكری كنی،... از وقتی خودتو شناختی اين جمله از مادرت تو گوشات بوده.... آخ گفتی مادر... هيچوقت نفهميدی چه جوری رفت، چرا حتی شبی كه حالش بد بود يك بيمارستان هم قبولش نكرد... عجيب بود قوانينشون... نه نمیخوام دوباره گريه كنی... مرد كه گريه نمیكنه... ديگه رفته ...خيلی وقته گذشته... بیخيال آقا... يه نفر تو تاكسی نشسته اون كه بدتره، دخترش يه سنجاق قفلی باز خورده و به خاطر شصت هزار تومن هيچ جا قبولش نمیكنن... مهم نيست... فراموش كردن چيزی بوده كه خوب ياد گرفتی... اگر نه نمیشه ادامه داد اينجا... بگذريم...
هنوز كه گرفتهای... بگذار حدس بزنم... ياد پسر كوچيك فاميلت افتادی،... خيلی غمانگيز بود... میدونم، بچهای كه از وقتی به دنيا اومد رنگ آسايش نديد،... بيماری لعنتی، هموفيلی،... بيچاره مادرش،... نمیدونست چرا زنده است،... تا اين كه يك روز،... اون خبر بهش رسيد... كه به بچش خون آلوده به ويروس ايدز تزريق شده، بيچاره قبلش اسم اين ويروس رو از تلويزيون هم نشنيد بود ...جالب اين بود كه توی يك بيمارستان خيلی خوب بستری بود.... ولی چرا... می دونی... اينجا هيچكس وقتی يك بچه میميره اهميت نمیده... مگه كمند بچههايی كه گوشه خيابون میخوابند... همه جور استفاده ازشون میشه ولی كی اهميت میده... فراموش كن چشماتو ببند و الا اينجا دوام نمياری...
نمیدونم اين روزها چرا انقدر ياد حوادث غمانگيز میافتی... وقتی مردم خيابون رو تماشا میكنی... باز كه رفتی تو فكر... بگذار بگم چرا،... ياد اون دوستت افتادی كه خواهرش از خونه فرار كرده بود... هيچ وقت كسی نفهميد چرا... فقط خبر رسيد كه يك بار به يكی از خونههای عفاف رسيده... و بعد كه پيگيری كردن پيدا نشد... وقتی ياد اين قسمت میافتی ديوونه میشی... يكی از دوستای ديگه رفته بود دبی... بهت گفت كه اونجا توی خيابونی كه خانومهای ايرانی منتظر مشتری هستن يه نفر رو ديده كه از ماشين يك عرب مست پياده شده... وقتی فهميده همون دختره، انگار مرده بود... به تو فقط گفت... ولی اينا رو هم بايد فراموش كنی... نبينم شكايت كنی... البته خوب شد كه نمیگذارن كليههاشون رو بفروشن...
چه ترافيك عجيبی... يه ماشين پيچيد جلوی تاكسی... آخ چه حرفايی زد راننده... تو كه اصلاً معنيشونو نفهميدی!، يك لبخند تلخ میزنی،... میدونم از چی،... افسر میخواد راننده تاكسی رو جريمه كنه، میگه " داداش! به من گفتن تا عصر بايد اين دفترچه رو پر كنی"،... باز راه ميفتين،
بالاخره میرسی به كلاس، از در كه وارد میشی... از همون اول شروع میكنی به گفتن و خنديدن، انگار نه انگار كه تا همين چند دقيقه پيش... شايد لازم باشه كه مردم رو يه جوری خوشحال كرد... حتی برای چند ثانيه، با ضعيفها مهربون، با مغرورها خشن،... همه اينها رو يادت اومد... ولی وقتی بچهها از آمار جديد مواد و علف و فيلمها و خودكشیها توی خوابگاهها میگن فراموش كردنش خيلی سختتره...، ولی بايد فراموش بكنی،... مگه نمیخوای خوش باشی،... خوش باش،... چه اهميت داره كه مردم اون جوری زندگی میكنن،... نگاه كن،... حداقل از اين بچههای درس خون ياد بگير،... تمام زندگيشون درسه،... حتی توی تنها كاری هم كه بلدن بدشون نمياد يه كم دوستاشون رو تحقير كنن،... گر چه اونقدر به خودشون فكر میكنن كه حتی يادشون نمياد كه كجا به دنيا اومدن،... البته الان يه فكر ديگه جز اينكه درس بخونن هم دارن، كه برن يه دانشگاه خوب دنيا،... كه اونجا بيشتر درس بخونن،... تازه گاهی پرستش هم ميشن،... مثل خدا،... خوب ديگه،... مگه نمیدونی كه علم و دانش چقدر با ارزشه،... پس حتما بيچارگی مردم براشون مهم نيست،... علم مهمتره،... میدونم كه نمیشه از همه انتظار داشت كه به فكر مردم باشن... اصلاً اين شعر بنی آدم اعضای يكديگرند رو اشتباه گفتن...
با يكی از بچهها شروع میكنی به بحث كردن، خيلی بچه سختكاريه و عجيب باهوش... میگه اگه توی يه خانواده به دنيا بيای كه پدرت كارگر باشه و هيچ سرمايهای از اون بهت نرسه، بعد بالاترين حقوق يك مهندس رو تو ايران داشته باشی، بعد از چند سال میشه يه خونه خريد تو ايران... جوابش از وقتی كه تراكم رو نفروختن معلوم بود... شايد هيچوقت...
جوابی نداری... باز میری تو فكر... بعد میگه كه میخواد بره و يه روزی با دست پر برگرده كه كمك كنه به بقيهای كه مثل خودش بودن... عجيبه شنيدن اين حرف... ياد يه نفر تو محلتون ميفتی كه صاحبخونه بيرونشون كرد... دو روز اسبابشون تو خيابون بود،... باز شب شد،... و باز داری فكر میكنی،... يعنی میشه كاری كرد،... روزنامه رو كه ورق ميزنی،... فكر میكنی كه همه كور شدن،... يا حافظهها مريض شده،... گيج میشی،... و بعد بايد فراموش كنی،... میدونی كه كسی اهميت نمیده،... "خود" آدمها اونقدر بزرگه كه وقتی برای فكر كردن به بقيه وجود نداره،... كاش حداقل میدونستيم كه خود و بقيه يك جور از جامعه ضربه میخوريم،... چی بگم،... برو بخواب،... و سعی كن فراموش كنی،..."بخواب"...
**********
صبح بخير ايران... سلام شنوندگان گرامی، صدای ما را از راديو ايران می شنويد...
با شمام،... آره با خود تو،... شهروند عزيز، همين شما كه با PAT مشكيت داری با عصبانيت رانندگی میكنی... میدونم كه ناراحت هستی... تقصير پدره... خيلی جديدا اذيتت میكنه... از همون موقعی كه اون رنگ ماشينی كه تو دوست داشتی رو برات نخريد فهميدی،... ولی چيكار میشه كرد... ديگه بابا همينه... يه كم گرمه... شيشهها رو ميدی بالا كه هيچ صدايی هم از بيرون نياد... البته چشمها رو لازم نيست ببندی... گر چه تصوير مردم پياده يه كم چشماتو آزار میده... اخ اين موبايل لعنتی... همش اذيت میكنه... ببين كيه... باز بايد كلی خرج كنی... گور بابای پولش حوصله نداری... میدونم سخته زندگی ديگه...
باز يكی ديگه از اين بچههای مزاحم... ماشين آدمو با لباسهای كثيفشون كثيف میكنن... نمیدونم چرا نميرن كار پيدا كنن، واقعا كه... خودت رو حالا ناراحت نكن، ولشون كن... حقشونه.... كار نمیكنن... زحمت نمیكشن،...
رسيدی بالاخره به كلاس... امشب كه هم كه كلی كار داری... اين پارتی گرفتن هم ديگه حوصلت و سر برده... نگاه كن... اين پسرست باز میخواد خودشو آويزون كنه... گفتم نبايد اين بچههای پايين شهرو تحويل بگيری... باهاشون كه هستی آبروی آدمو میبرن... كلاس آدم مياد پايين... با يكی از همون خوابگاهیهاست... اصلاً حوصلشون نداری... میدونم حق داری... بی كلاسا،...
بايد يه جا پارك كنی كه زود برگردی خونه، گر چه تا وقتی كه مامان از ايتاليا برگرده كه راحتی،... ولی بعد هی گير میده، اصلا حوصلشو ندارم...، خوب باز شب شد،... میدونی كه انقدر امشب خرج كردی كه تا يكی دو روز از سيگار خبری نيست،... ماشينو روشن میكنی و ميری،... میرسی به خونه،... میبينی كه معلم پيانو باز اومده و تو نبودی، نمیدونم چه جوری از شر اين پيانو خلاص بشم،...
زنگ خونه رو میزنن،... شايد خودش باشه، دوست جديد، ميری دم در،... اه اه اه،... رفتگر،... پول میخواد، با چند تا بد و بيراه ردش میكنی بره، نمیدونم چرا مثل بابای تو كار نمیكنن و بساز و بفروش باشن يا برج ساز كه وضعشون خوب بشه، مهم نيست،... نبين،... بخواب،... خستهای،... "بخواب"...
---------
اين متن بر اساس يك داستان واقعيست و در عين حال ساخته ذهن نويسنده است، شخصيتهای داستان مجازی بوده و بيشمار نمونه حقيقی دارند...
تا به حال كسی با دهان پر از غذا با شما حرف زده است؟ چه احساسی به شما دست میدهد، حتی اگر قشنگترين حرفها را در اين حال بشنويد؟
رعايت نكردن آيين نگارش هم به همين اندازه میتواند به يك مطلب ضربه بزند. با كمی دقت میتوانيم نوشتههايمان را خواناتر، زيباتر و موثرتر كنيم. پيشنهاد میكنم، نكات مربوط به درستنويسی در وبلاگ از وبلاگ خوابگرد و آداب نوشتن ملكوتی را بخوانيم و به آنها توجه كنيم.
در گوهردشت، در همسايگی ما خانواده خوبی زندگی میكردند كه هميشه از ديدنشان خوشحال میشديم. اين خانواده چند سال پيش به كانادا مهاجرت كردند. دو سه ماه پيش از آمدنم به مونترال، مادر خانواده برای ديد و بازديد و انجام برخی كارها به ايران آمده بود. خوشبختانه فرصتی پيش آمد كه آمدند خانه ما و من تا میتوانستم درباره كانادا و اين كه چه بايد ببرم و چه بايد بكنم، ازشان پرسيدم. وقتی میخواستند بروند من رفتم كه تا مقصد بعدی برسانمشان.
در راه از من پرسيدند: بهزاد! اگر بروی برمیگردی؟ گفتم بستگی به وضعيت آنجا دارد. من هم كه هنوز نمیدانم آنجا چه خبر است. ولی بگذاريد جواب را از قول دوستم بگويم. چون فكر میكنم نظراتمان مشابه باشد.
دوستی دارم كه در UIUC مشغول تحصيل است. میگفت هميشه از خودم میپرسيدم اين استادهای شريف كه تو آمريكا موقعيت خوبی داشتند، چرا برگشتهاند؟ بعد كه آمدم اينجا، ديدم با اين كه اينجا رفتار مردم بسيار دوستانه است و همان محبتی را كه نسبت به يك آمريكايی دارند به تو ابراز میكنند و رنگ پوست و قيافه و نژاد برايشان اهميت چندانی ندارد، اما اين مردم با ما فرق میكنند. علاقههايمان متفاوت است. از چيزهای متفاوتی لذت میبريم و مسائل متفاوتی برايمان مهم است. اين است كه فكر میكنم طولانی مدت نمیتوانم اينجا بمانم و من هم از كسانی هستم كه بعد از تمام شدن درسم برمیگردم.
بعد اضافه كردم، من هم احتمالا برمیگردم. گفتند: من ايران را خيلی دوست دارم. اما الان بعد از چند سال طوری دلم برای Calgary تنگ میشود كه انگار خانه اصليم آنجا است و از طرفی وقتی به ايران برمیگردم، تحمل اين زندگی برايم آسان نيست.
كمی فكر كردم... گفتم: راست میگيد ها! من كه برای TOEFL و GRE يك هفته رفته بودم دبی، تا دو ماه حالم بد بود و تحمل اين اوضاع برايم مشكل بود! حالا اگر چند سال در كانادا زندگی كنم كه تكليف روشن است!...
الان پس از يك سال و نيم زندگی، من هم احساس میكنم مونترال خانه من است. اين را هم بگويم كه اينجا يك زندگی دانشجويی دارم و مدتها طول خواهد كشيد تا امكاناتی را كه در ايران داشتم، بتوانم فراهم كنم. مساله رفاه مادی نيست، مساله امنيت، آزادی و اميد به آينده است. با در نظر گرفتن اينها، به نظرم اكثر كسانی كه خود را به اينجا رساندهاند، موقتا در كانادا میمانند.
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
اين بار هم بی اختيار ياد سهراب افتادم.
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سرگل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز خواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبهء یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولد بشویم.
هیجان را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی ».
ریه را از ابدیت پر خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر.
ز چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و تور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
شايد بعضی وقت ها بايد اينطور زندگی کنيم. شايد بعضی وقت ها بايد بگذاريم که احساس آزادانه هر جايی که می خواد بره. جواب همه اون سوال ها ميتونه به همين سادگی باشه. شايد بعضی وقت ها بايد آب را بی فلسفه خورد و توت را بی دانش چيد. بعضی وقت ها نوشتن برای نوشتن لذتی داره که با هيچ نوع نوشتنی نميشه عوضش کرد. پس می نويسم محض خاطر نوشتن. ميبينم محض خاطر ديدن. ميشنوم محض خاطر شنيدن. بعضی وقت ها لذت اينطور زندگی کردنی با هيچ چيز قابل معاوضه نيست...
اين نوشته رو خيلی جدی نگيريد؛ نوشتم محض خاطر نوشتن ...
امروز يك سال ميشه كه من وارد مونترال شدم. پارسال همين موقعها بود كه Moderator با اينكه من رو نمیشناخت، اومده بود دنبال من. كار خيلی خوبی بود. من كه خيلی خوشم اومد. من هم در تلافی دو روز بعد رفتم دنبال اون دوستم كه بعد از من ميومد. حالا داشتم فكر میكردم كه من توی اين يك سال چه كارها كردم، چه كارها نكردم، چه كارهايی رو دوست داشتم انجام بدم و اصلا برای چی اومدم اينجا.
اون موقع كه میخواستم بيام فكر میكردم كه اونجا، يعنی اينجا، كه باشم زبانم توپ ميشه، در كنارش توفيق اجباری نصيبم ميشه و فرانسه رو هم بلد ميشم. دوستهای خارجی جديد پيدا میكنم و در تبعش با فرهنگهای جديد آشنا ميشم و از اين نظر به معارف ناداشتهام چيزهايی اضافه ميشه. دانشگاه هم كه ديگه نگو. حتما چيز خيلی خوبيه يا دست كم نسبت به دانشگاه مبدا چيز خوبيه. اينجا كاناداست و خيلی با ايران تفاوت داره...
اومدم اينجا. خوشبختانه در همون لحظات اول نمكگير شدم و مزهی سرمای 40- درجه رو فهميدم. خدا رو شكر كه فهميدم و الا تا مدتها از ترس تجربه نكردنش توی فكرش بودم. الان ديگه تا هوا زير 20 درجه نرفته، وضعيت خوبه. خب البته ديگه از شنيدن سردی هوا هم نمیترسم. چون تجربه ثابت كرده كه هيچ اتفاقی نمیافته.
من اينجا دوستهای خوب و زيادی پيدا كردم ولی خوب يا بد اكثريت قريب به اتفاقشون ايرانی هستند. زياد تقصير من نيست. البته هست ولی نه خيلی زياد. دور و بر من خارجیهای بیذوقی وجود دارند. من فكر میكنم اينها از من هم بيحالتر باشند. باز فكر میكنم كه اصولا دانشگاه برخلاف تصور اوليهی من جای خوبی برای دوست خارجی پيدا كردن نيست. ماها كه مثلا Grad هستيم همديگرو خيلی كم میبينيم و اگر هم ببينيم چيز زيادی برای به اشتراك گذاشتن نداريم. شايد بهتر باشه كه جای ديگهای دنبال دوست گشت. كلوپهای ورزشی شايد گزينهی خوبی باشه. اونجا دستكم چيزهای بيشتری برای بحث كردن میتونه وجود داشته باشه. من يكی هم كه تا با شخص حقيقی طرف نشم نمیتونم باهاش دوست بشم. يه آدرس يه سايت دوستيابی هم كه جديدا به دستم رسيد. نمیتونم تصور كنم كه برای من فايدهای داشته باشه... بايد يكه فكر اساسیتر برای خودم[مون] بكنم[يم].
يه كم از شهرمون بگم. فكر میكنم مونترال به گرمی از ما يا هر مهمان تازهواردی استقبال میكنه. شايد كمتر جايی مثل اينجا اين همه فرهنگهای مختلف رو با آرامش درون خودش جای داده باشه. با اين همه به نظر من، اين فقط يك طرف ماجراست. فرهنگ حاكم بر مونترال صرفا يك ابزار كار برای آشنايی فرهنگهای مختلف با همه. خيلی خوبه كه اين شرايط مهياست ولی ما به عنوان نمايدههايی از كشورمون چقدر در شناسوندن آداب و رسوم خوبمون به اين ملت تلاش كردهايم يا میكنيم؟ اين سؤالی بوده كه من هميشه از خودم پرسيدهام. يا اينكه اگر بخوايم اين كار رو انجام بديم از چه راههايی میشه انجامش داد؟ خيلی مواقع شده كه به مناسبتهای يا دلايل مختلف، نشونی از هر فرهنگ توی تابلو يا نوشتهای جمع شده ولی بعد هرچی نگاه میكنی اسمی از ايران نمیبينيد. من شخصا فكر میكنم كه قسمت بزرگی از اين نقص، بهخاطر كمكاری خودمونه. ماها اصولا خوب خودمون را قاطی جماعت بيگانه نمیكنيم البته منظورم اين نيست كه فرهنگ اونها رو جايگزين فرهنگ خودمون كنيم ولی آميختگی با خارجیها گويا برامون سخته. من بيشتر از اين وارد اين موضوع نمیشم. سخته!
فعاليتهای علمی ماها كه تحت نظارت استادهای نازنين قرار داره. برای يه زندگی شادتر خوبه كه فعاليتهای غيرعلمیمون رو افزايش بديم. تجربههای خوب خود من در اين زمينه شامل كلاسزبان و ورزش میشه. كلاسهای زبان اين فرنگیها هم به نوبهی خودش (البته اگر درست حسابی باشه) خيلی چيز باحاليه. علاوه بر اينكه يه كمی زبانتون رو خوب میكنه، روحيهتون رو هم زير و رو میكنه. امتحان كنيد. تجربهی خوبيه بخصوص برای ماههای اول كه احساس غربت میكنيد. روشهای تدريس در اينجا كاملا با ديار ما فرق داره. شايد اون تصوری رو كه من از محيط علمی شاد داشتم اولين بار توی كلاس زبان ديدم. كلوپهای ورزشی هم همينجور. كلی برای جسم و روان آدم مفيد هستند. من ماههای اول اصلا از وجود باشگاههای ورزشی مثل YMCA اطلاعی نداشتم. بعد هم كه فهميدم فكر میكردم كه برای دانشجوی بیپولی مثل من گرونه. ولی در نهايت تصميم درست رو گرفتم؛ اينجا هستم بايد از امكاناتم استفاده كنم. تازه هزينهای هم نداره. فقط ماه اول يادتونه كه چقدر میدين بعدش ديگه يادتون نمیياد. من الان افسوس میخورم كه چرا از اول اين كار رو نكردم.
دستاوردهای علمی من در اين يك سال يك موضوع خصوصيه كه به خودم هم ربطی نداره. قانون در اين زمينه سكوت میكنه.
يادآوری: برخلاف رسم معمول اين نوشته دنباله نداره. در مطلب آينده (با قيد وجود) به موضوع جديدی پرداخته میشه.
سرتون سبز دلتون شاد
در پناه حق
گاهی نوشتههاتون رو توی Montreal Persians میخوانم و گاهی احساس میكنم، ديگر خواندن و نوشتن از هم قابل تشخيص نيست... گاهی خواندن يك مطلب هم جسارت میطلبه... بخصوص وقتی صبح به صبح بايد به اعماق تاريكی برگردی... عجيبه كه شبهای من از روزهايم روشنتر است...
بنويسيد! بيشتر از هميشه...
گاهی وقتی نفس كم میياد... اين احساس كه قبلا كسانی بودند كه نفسهاشون رو توی همين فضا حبس كردند، واسه سينههای تنگ ما...خيلی اميد بخشه
همين طور گاهی نگاه كردن به عقربههای ساعت ديواری كه از فرط ناتوانی قدرت حركت ندارند... ولی باز يك لنگه پا پيش میگذارند...
از حضرت مولانا:
من ز جان جان شكايت میكنم... من نيم شاكی، حكايت میكنم...
آزاد باشيد
از ايران
* مطلبی كه خوانديد از دوست بسيار خوبم بود كه از شنيدن حرفهايش سير نمیشوم و اكنون در ايران است. داشتيم درباره بسته شدن Orkut و Hi5 در ايران صحبت میكرديم.
Jacques Cartier: اگر به جشنواره آتش بازی مونترال علاقه داريد و يا روحيه رومانتيکی (البته از نوع فرانسوی!) داريد و زياد به Old Port می رويد، نام پل Jacques Cartier را حتماً زياد شنيده ايد؛ پل بزرگی که مونترال را به جزيره کوچک Sainte-Hélène و سپس شهر Longueuil وصل می كند.Cartier دريانورد فرانسوی، در سال 1534 از طرف پادشاه وقت فرانسه، فرانسوای اول، ماموريت يافت تا با پيدا کردن راهی آبی برای عبور از قاره آمريکا، مسیری برای رسيدن به آسيا و ذخاير طلا، الماس و ادويه آن بيابد. به اين ترتيب، Cartier در سال های 1534 1535 و 1541 سه سفر متوالی به قاره آمريکا داشت. او اگر چه نهايتاً نتوانست راهی برای عبور از آن بيابد، موفق شد خليج Gaspé و رود Saint-Lawrence را کشف كند و با حركت در امتداد آن، به مونترال امروزی برسد. او سپس بر بالای بلندی رفت و صليبی نصب کرد و آنجا را Mount-Royale ناميد که نام منترال برگرفته از آن است. جالب توجه آنکه او در سفر سوم خود با کمک بوميان، به گمان خود موفق به کشف ذخايری از طلا شد؛ اما در بازگشت به فرانسه مشخص شد که آن ذخاير چيزی جز کوارتز و ساير مواد کانی درخشان نبوده است.
* مطالب این نوشته عموماً برگرفته از کتب تاریخ و نیز برخی منابع اینترنتی است.
منابع:
[1] Stone Country, An UNAUTHORIZED History of Canada; George Bowering
[2] The Story of Canada; George W. Brown
[3] Canada in North America to 1800; Brown, Harman, Jeanneret
هفده ديماه ١٣٤٦ بود كه، جهان پهلوان تختی چشم از جهان فروبست. آنچه در پی میآيد يك خاطره است از زمانی كه تختی برای زلزلهزدگان بوئينزهرا كمك جمع میكرد. زمانی كه مردم لباس تن خود و پولی را كه در جيب داشتند نثار میكردند و به دست تختی میدادند كه در خيابان های مركزی تهران كنار كاميونهايی ايستاده بود كه پر میشدند از لباس و پتو و خرما و نان و حركت میكردند به سوی بوئين زهرا.
اوائل دهه چهل، وقتی زلزله، بوئينزهرای قزوين را با خاك يكسان كرده بود. من دانش آموز دبيرستان بودم. از در دبيرستان دارالفنون بيرون آمدم و آن سمت خيابان، بسوی ايستگاه اتوبوس راه افتادم. ازدحام بزرگی مقابل مغازههای ناصرخسرو توجهم را جلب كرد. جلو دويدم و از لابلای آدمها خودم را به مركز شلوغی رساندم. ماتم برد. پهلوان تختی را ديدم با ساك بزرگی به دست. زيپ آن را باز كرده بود و جلوی مغازهها میگرفت. ديدن خود تختی برايم از همه باشكوهتر بود. هميشه آرزوی ديدناش را داشتم. شكوه واقعی اما در محتوای برخورد مردم با تختی بود. او ساكت میگذشت. كس ديگری هم چيزی نمیگفت، از جلوی هر مغازهای كه میگذشت، صاحب مغازه دو دستش را میكرد توی صندوق و هر چه داشت میريخت توی ساك تختی. با اشتياق دنبال او راه افتادم.خيلیها از شوق اين اعتماد اشك میريختند. از هر چند مغازه كه میگذشتيم يك ساك پر از پول میشد. تختی با آرامش زيپ را میكشيد. لاك و مهر و شمارهگذاری میكرد، میداد به وانت كوچكی كه ميان جمعيت حركت میكرد. از خيابان ناصرخسرو رفتيم بسوی لالهزار و لالهزارنو و دوباره پيچيديم توی خيابان فردوسی. نزديكیهای ميدان فردوسی وانت پر شده بود. من هم بايد میرفتم خانه. اجازه نداشتم زياد دير برسم. توی اتوبوس فقط اشك میريختم. گويی درد زلزلهزدگان را بيشتر احساس میكردم. مسافرين متاثر شده بودند. فكر میكردند. پدر و مادرم زير آوار ماندهاند. بعضیها میخواستند به من پول بدهند. میگفتم، نه من دردی ندارم بدهيد به تختی!
در ادامه سروده سيمين بهبهانی درباره زلزله بم را میخوانيد.
گفت و گو با تختی*
دستان مرد از ياری جوينده در هميان شد
زن آتش بيزاری در طوق و انگشتر زد
بر دردها درمانها از سوی ياران آمد
بر زخمها مرهمها دستان ياريگر زد...
ای خفته سیساله برخاستن نتوانی
بايد دم از اين معنا با تختی ديگر زد
ای تختيان برخيزيد با روح تختی همدل
وقتی هزاران كودك درخون خود پرپر زد...
تختی سحر شد، برخيز! صبح از كران سر برزد
باز اين فلك میچرخد باز اين زمين میلرزد
در سكر رؤيا راهی تا گور تو طی كردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد
برخيز و اين مردم را راهی به كارستان كن
وقت سفر شد آنك خورشيد غمگين سرزد
از اشك و از همدردی يك كاروان در پی كن
فرش و گليم و چادر چيزی اگر میارزد
من، خفتهی سیساله؟ سنگم بسی سنگين است
برجای مغزم اينك ماری سيه چنبر زد
آيا به يادم داری؟ آن روز؟ آری، آری
روزی كه مهرت مهری بر صفحهی دفتر زد
میرفتی و دنبالت يك كاروان همدردی
مرغ دعا از لبها تا آسمانها پرزد
دستان مرد از ياری جوينده در هميان شد
زن آتش بيزاری در طوق و انگشتر زد
بر درد ها درمانها از سوی ياران آمد
بر زخمها مرهمها دستان ياريگر زد...
ای خفته سیساله برخاستن نتوانی
بايد دم از اين معنا با تختی ديگر زد
ای تختيان برخيزيد با روح تختی همدل
وقتی هزاران كودك درخون خود پرپر زد...
چهارشنبه ١٠ دی ١٣٨٢ – ٣١ دسامبر ٢٠٠٣
*در مراسمی كه در سينما قدس تهران برگزار شد سيمين بهبهانی سروده فوق را بر كاغذی كاهی بالبداهه سرود. اين سروده در همان محل به مبلغ يك ميليون و چهارصد هزار تومان به نفع زلزلهزدگان بم به فروش رفت.
** با تشكر از فرهاد برای يادآوری سالگرد تختیمولانا نشان و سمبل يك انسان خود ساخته و بیتعلق است...
بازگردان قصهی عشق اياز .......... كه آن يكی گنجيست مالامال راز
اياز غلامی چوپان بوده كه حسب اتفاق به دربار سلطان محمود راه پيدا میكنه و بد از مدتی به خاطر صداقت و پاكی جزو مقربين سلطان میشه و مقام بالايی ميگيره....
ای اياز پر نياز صدقكيش........ صدق تو از بحر و از كوهست بيش
نه به وقت شهوتت باشد عثار....... كه رود عقل چو كوهت كاهوار
هفت دريا اندرو يك قطرهای.... جملهی هستی ز موجش چكهای
جمله پاكیها از آن دريا برند..... قطرههااش يك به يك ميناگرند
شاه شاهانست و بلك شاهساز..... وز برای چشم بد نامش اياز
جان داستان از آنجا آغاز میشود كه اياز حجرهای در دربار پادشاه داشته كه هر روز به
آنجا میرفته و اجازه حضور به ديگران نمیداده ...، اطرافيان پادشاه كه به اياز حسادت میورزيدند، پادشاه را بدبين میكنند كه اياز آنجا ثروتی پنهان كرده و به پادشاه خيانت میكند...
آن اياز از زيركی انگيخته ....... پوستين و چارقش آويخته
میرود هر روز در حجرهی خلا ...... چارقت اينست منگر در علا
شاه را گفتند او را حجرهايست ....اندر آنجا زر و سيم و خمرهايست
راه میندهد كسی را اندرو ....... بسته میدارد هميشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را .... چيست خود پنهان و پوشيده ز ما
پادشاه اميرانی را میفرستد كه حجره اياز را بگردند،.... ولی در دل به اياز
مطمئن است...،
پس اشارت كرد ميری را كه رو .... نيمشب بگشای و اندر حجره شو
هر چه يابی مر ترا يغماش كن .... سر او را بر نديمان فاش كن
شاه را بر وی نبودی بد گمان .... تسخری میكرد بهر امتحان
پاك میدانستش از هر غش و غل .... باز از وهمش همیلرزيد دل
در اينجا مولانا جلوههايی از عشق را نيز در كلام سلطان محمود
میآورد كه خود نشان از اين دارد كه تمام اين اسامی تعابيری از عرفان و مشتاقی را در
خود نهفته دارد..... گويی پادشاه پيشاپيش او را بخشيده...، كه او محبوب است..
اين نكردست او و گر كرد او رواست..... هر چه خواهد گو بكن محبوب ماست
عشق صورتها بسازد در فراق...... نامصور سر كند وقت تلاق
كه منم آن اصل اصل هوش و مست.... بر صور آن حسن عكس ما بدست
ِِِفرستادگان پادشاه هم به طمع پيدا كردن طلا و جواهرات به سوی حجره اياز میشتابند، زيرا كه اياز محرم ا سلطان بوده و به خزانه دسترسی داشته ...
آن اميران بر در حجره شدند.... طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را برمیگشادند از هوس .... با دو صد فرهنگ و دانش چند كس
فرستادگان به آنجا میرسند و داخل میشوند و جز چارق و پوستين اياز چيزی نمیيابند....
حجره را با حرص و صدگونه هوس..... باز كردند آن زمان آن چند كس
بنگريدند از يسار و از يمين ..... چارقی بدريده بود و پوستين
هر چه میگردند چيزی نمیيابند...، شرمسار و خجل به درگاه پادشاه بر میگردند و بدين ترتيب از اياز رفع اتهام میشود....
باز میگشتند سوی شهريار .... پر ز گرد و روی زرد و شرمسار
....اما پادشاه از اياز حكمت آن حجره و پوستين را میپرسد ...، اينجاست كه جان كلام داستان بيان میشود...
اياز لب به سخن میگشايد و راز آن حجره و پوستين و چارق را فاش میكند ...
میرود هر روز در حجرهی برين .... تا ببيند چارقی با پوستين
زانكه هستی سخت مستی آورد....... عقل از سر شرم از دل میبرد
صد هزاران قرن پيشين را همين..... مستی هستی بزد ره زين كمين
شد عزرائيل ازين مستی بليس...... كه چرا آدم شود بر من رئيس
كه مستی مال و مقام و قدرت را میشناسد .... كه نمیخواهد از ياد ببرد كه غلامی بيش نبوده و چوپانی میكرده ....، كه هر روز به حجره میرود،... نگاهی به پوستين كهنه چوپانیاش میاندازد و به ياد میآورد گذشتهاش را .... و میگويد:
از منی بودی منی را واگذار..... ای اياز آن پوستين را ياد دار
ای اياز آن پوستين را ياد دار ....
ای اياز آن پوستين را ياد دار ......
از وقتی اين داستان رو خوندم, خط به خطش گوشه ذهنم مثل پوستين اياز آويخته شده... هر روز بهش نگاه میكنم....، كاش هيچوقت يادمون نره كه كی بوديم، كجا بوديم، ... از كجا اومديم ....، چه كسايی منتظرمون هستن ...، نكنه گم بشيم لابلای پيچيدگیها و زيبايیهای هستی...
ديدهها شب فراز بايد كرد..... روز شد ديده باز بايد كرد
مطبخ جان به سوی بیسوييست.... دست آن سو دراز بايد كرد
چون چنين نازنين به خانه ماست .... وقت نازست ناز بايد كرد
با گل و خار ساختن مرديست.... مرد را ساز ساز بايد كرد
قبله روی او چو پيدا شد..... كعبهها را نماز بايد كرد
پيش آن عشق عاقبت محمود.... خويشتن را اياز بايد كرد
خويشتن را اياز بايد كرد ...
خويشتن را اياز بايد كرد ...
سخن تمام كنم كه.....
چون حقيقت نهفته در خمشيست.... ترك گفت مجاز بايد كرد
اهل كاشانم اما..، شهر من كاشان نيست،...، شهر من گمشده است
يكی از مسائلی كه برای يه نفر مثل من كه به هزار و يك دليل از يه كشوری كه توش خيلی چيزها رو جا گذاشته، اومده بيرون خيلی مهمِه و روی خيلی از تصميمها اثر ِ مستقيم داره اين هستش كه تا كی بايد اينجا موند....، برای هميشه؟،...،
هيچوقت قانع نشدم كه زندگی كردن اينجا برای هميشه به معنی فراموش كردن ايران باشه..، يا اينكه برگشتن به ايران ضرورتا به اين معنی باشه كه به ياد ايران هستی.. شايد لازم نباشه بگم كه هر روز چند نفر رو توی ايران میديدم كه بعد از تحصيلشون به ايران برگشتن و از ايرانی بودن چيزی جز فخرفروشی به هموطنهاشون توشون نمیشد ديد.... و آدمهايی رو هم ديدم كه بيشتر عمرشون رو خارج از ايران زندگی كردن ولی سوددهی بيشتری برای ايرانیهای دور و برشون و حتی گاهی برای ايرانیهای توی ايران داشتن...
اصولا و متاسفانه مملكتی داريم كه توش شايد خيلی سخته كه هم بتونی سالم زندگی كنی ، هم پيشرفت كنی و هم به جز خودت به اطرافيانت هم فكر كنی و برای اونها مفيد واقع بشی.... يا اصولا بتونی به ادای دينی كه به جامعه داری ايمان داشته باشی، نمیخوام بگم كه هميشه اين جوريه ولی خيلی موانع سر راه آدمهايی كه بخوان با اين جور ملاكها و ارزشها زندگی كنن قرار داره، ولی از طرفی مسأله فرهنگ و اثر زمان روی تغييرش رو نمیشه انكار كرد، گر چه معتقدم كه شخصيت فرد اگه شكل گرفته باشه و پايه فكری محكمی داشته باشه، خيلی كمتر از محيط اطرافش اثر میگيره، به هر حال فكر میكنم بحث برگشتن و برنگشتن به ايران زمانی از نظر من حالت ارزشی به خودش میگيره كه فرد به غير از خودش و وابستگیهای عاطفی و فرهنگی خودش به امور ديگهای هم فكر كُنه يا به بيانِ ديگه يه كم دايره ذهنش رو از "خود محوری" فراتر ببره و سعی كنه عميقتر و يا به قولی "ديگران محور" تر به رفتارش نگاه كنه. شايد يكی از بزرگترين دردهای انسان امروز هم همين باشه كه از چنين نگاهی به مسائل خيلی فاصله گرفته.... جالب اينجاست يكی از اولين پارادكسهايی كه شايد در جوامع با نظام حكومتی سرمايهداری میبينيم اين باشه كه منافع شخصی افراد نمیتونه جدا از نفع كلِ جمعِِ باشه و درسته كه افراد بيشتر به زندگیهای مدرنيزه و فردی رو آوردن ولی ياد گرفتن كه هميشه نيم نگاهی هم به منافعِ اجتماعشون بايد داشته باشن.
مسأله بعدی آيندهنگری هم هست، كشوری داريم كه به شدت دچار بیثباتی های سياسی و اقتصادی ( و بعضا فرهنگی) هست و بايد ديد آيا در چنين شرايطی تنها گذشتن اون مملكت و مردمی كه هميشه چشم به راه منجیهای نخبه بودند درست هست يا نه. نمیخوام بگم كه چنين منشی درسته ولی میدونيم كه وجود داره و قابل انكار نيست. به هر حال، در نوشتههای بعدی از ديدهای متنوعتری سعی میكنم به موضوع نگاه كنم.
در ادامه بحث قبل .........
در مورد مسئله دوام آوردن يك انسان شرقی در غرب فكر می كنم تا حد زيادی بستگی به شخصيت فرد داشته باشه، البته اينجا بحث وابستگیهای عاطفی و خانوادگی رو مطرح نمیكنم. چون فكر میكنم كه اين احساس اونقدر با ارزشه كه ورای تحليل و قضاوت منطقی قرار میگيره.....
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی....
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند.....
بحث زندگی در غرب و دوام آوردن رو نمیشه از بحث تاثيرپذيری از لايههای درونی و بيرونی اين فرهنگ جدا دونست؛ در واقع يكی از نگرانیهايی كه اين مسئله ايجاد میكنه اينه كه محيط زندگی هميشه با سرعت زيادی نقاط خالی شخصيتی افراد رو پر میكنه و اگر اعماق شخصيت فرد دچار چنين خلاهايی باشه خيلی زود به سمت "زمانزدگی فرهنگی" پيش ميره . از تبعات رايج اين رويه كه معمولا ناشی از برداشت اشتباه از يكی از ظاهریترين و كمعمقترين جلوههای فرهنگ غرب كه همون فردینگری و خودمحوريه، اين هست كه فرد كم كم فراموش میكنه كه متعلق به يك جامعه شرقی هست و نه تنها نسبت به نزديكانش، بلكه نسبت به كل افراد جامعهای كه اون رو پرورش داده بايد احساس مسووليت كنه....
از نظر من چنين فردی دقيقا مصداق فرديه كه در غرب نتونسته دوام بياره و خودش رو حفظ كنه گر چه بحث دوام آوردن در غرب رو میشه از ديد تحمل كردن تغييرات شديد محيط و اجتماع و توانايی وفق دادن خود با محيط هم دونست كه اين هم باز تا حد زيادی به شخصيت فرد برمیگرده كه هيچ چيز جز تجربه زندگی در غرب نمیتونه به سادگی جوابگوی اين سوال باشه....
تقريبا بيچاره شدم تا با اين سواد نمكشيده تونستم يك لينكدونی ساده و آبرومند درست كنم. از اين راهنما استفاده كردم. ولی برای Blogger بايد تغييرش میدادم. اينايی كه html بلدن، يك كمكی به من بدن، مستحقم، ثواب داره.
خوب حالا كه اين انجام شد، میخوام چند نكته رو با بچههايی كه اينجا مینويسن در ميان بگذارم:
- برای فارسی نوشتن میتوانيد از ويرايشگر كيميا يا لامپونويس فارسی يا مداد رنگی استفاده كنيد. اولی اين مزيت را دارد كه میتوانيد مطلبتان را ذخيره كنيد. اگر با نوشتن به فارسی مشكل داريد، میتوانيد ابتدا به پينگليش بنويسيد و با مترجم پينگليش، فارسینگار يا Pin2Pa آن را به فارسی برگردانيد و سپس ويرايش كنيد.
- حتما از نقطه، كاما و پاراگرافبندی برای خوانا كردن مطلب استفاده كنيد.
- از نوشتن "ي" عربی خودداری كنيد. برای اين كار در ويرايشگر كيميا، پس از نوشتن مطلب، دكمه "ذخيره كردن" را بزنيد تا تمام "ي"های عربی به "ی" فارسی تبديل شود. در لامپونويس فارسی، پيش از نوشتن مطلب با فشردن دكمه مربوط به "ي"، نوع فارسی آن را انتخاب كنيد.
- كلمههايی مانند "میشود" را به صورت "ميشود" يا "می شود" ننويسيد. برای اين كار بايد از كاراكتر نيمفاصله استفاده كنيد. در ويرايشگر كيميا با "Shift S" و در لامپونويس با "Shift Space" میتوانيد نيمفاصله ايجاد كنيد. اين كار دو فايده دارد. يكی اين كه كلمه زيباتر نوشته میشود. دوم اين احتمال اين كه "می" در انتهای يك خط و "شود" در ابتدای خط بعدی قرار بگيرد را از بين میبرد. همين مورد برای نوشتن "پرندهها" به جای "پرنده ها" و موارد مشابه برقرار است.
- برای اضافه كردن لينك به لينكدونی، بايد عضو وبلاگ لينكدونی باشيد. اگر علاقمند هستيد به من خبر بدهيد. بعد برای راحتی كار Google Toolbar را نصب كنيد و BlogThis را بر روی آن فعال كنيد. اگر در حال وبگردی از صفحهای خوشتان آمد، دكمه BlogThis را بفشاريد. پنجرهای باز میشود كه اجازه میدهد، يك لينك به آن صفحه را به يكی از بلاگهايتان اضافه كنيد. برای اين كار بلاگ LinkDump را انتخاب كنيد. عنوان ﴿Title﴾ مطلب در لينكدونی نمايش داده نمیشود. نيازی نيست آن را تغيير دهيد. فقط در متن مطلب پس از علامت a> دستور target=_blank را اضافه كنيد.
- اگر موارد ديگری به نظرتان میرسد، حتما بنويسيد تا فارسی را هر چه بهتر پاس بداريم. دوستانی هستند كه زحمت زيادی برای شكوفايی زبان فارسی در دنيای ارتباطات كشيدهاند. بياييد ما هم سهم خود را انجام دهيم.