زندگی بر روی زمين لرزان


¦ 7 نظرات

بيشتر از صد و بيست هزار نفر زندگی‌شان را از دست دادند و حدود پنج ميليون نفر برای زنده ماندن نياز به كمك دارند. با اين حال اعداد و ارقام توانايی بازگو كردن عمق فاجعه را ندارند. پارسال در همين روزها بم ويران شد. كسی را می‌شناسم كه در زلزله رودبار ۲۲ نفر از اعضای خانواده‌ و اقوامش را از دست داده بود. در يك لحظه زندگيت از اين رو به آن رو می‌شود، بدون اين كه در آن دخالتی داشته باشی يا حتی تا يك لحظه قبل از آن خبر داشته باشی.


مالیات: مکانیزم تعامل دولت - ملت


¦ 6 نظرات

از پله ها که بالا رفتم، خودمو در ميان انبوه جوانهایی ديدم که ايستاده منتظر بودند تا کارشون انجام بشه. به سختی از لابه لای جمعيت راهمو باز کردم و در گوشه ای از سالن روی يکی از صندلی ها نزديك اتاق افسر نشستم. دو هفته پيش بود که براي ثبت نام آمده بودم و افسر با ديدن گواهی اشتغال به تحصيلم گفته بود که ما روی کمک افرادی مثل شما حساب می كنيم. لطفاً بعد از اتمام دوره بيایيد تا راجع به نقاط ضعف و قوتش کمی بحث کنيم و از پيشنهادات شما استفاده کنيم.
اون روز حرفشو خيلی جدی نگرفتم. گوشم از اين حرفها خيلی پر بود. هميشه برای خود شيرينی هم که شده، از اين تعارف و تواضعات تحويل آدم ميدن ولی موقع عمل که ميرسه ....اما چند دقيقه پيش وقتی که افسر بعد از امتحان ازم خواست که اگه وقت دارم چند دقيقه به دفترش برم، يک لحظه به خودم گفتم شايد اين بار قضيه فرق ميکنه. سالن هنوز شلوغ بود. محو تماشای جوانهایی بودم که با شور و شوق زياد آمده بودند براي ثبت نام. مطمئن بودم چندتاشون همين ديروز هجده سالشون تموم شده و حالا اينجا دنبال شخصيت می گشتند. شايد به نوعی گواهينامه رو سند شخصيت خودشون و گواهی ورود به دنيای بزرگسالان مي دونستند.
غرق اين افكار بودم که سنگينی دستی رو روی شانه ام احساس کردم. مسوول آموزشگاه بود. "قربان! افسر گفت تشريف ببريد توی اتاق. آقا اگه حرفی راجع به آموزشگاه داری به خودم همينجا بگو. لطفاً به افسر چيزی نگو." متوجه نشدم از کجا فهميده بود که من قراره در چه موردی با افسر صحبت کنم. اما بهش اطمينان دادم که صحبتهای من کليه و ربطي به آموزشگاه نداره.
از اتاق که بيرون آمدم، همه فکرم حرفهایی بود که بين من و افسر رد و بدل شده بود. چه ايده خوبی که از افسر خانم استفاده کردند. چه قدر به تلطيف فضا کمک ميکنه. فضایی که به نوعی هنوز هم مردانه محسوب ميشه. در طول صحبت منو پسرم خطاب مي كرد و کلاً برخوردش خيلی صميمانه و مناسب بود. حدود يک ساعتی صحبت کرديم. از نحوه آموزش گرفته تا مشکلات راهنمايی و رانندگی شهری. در تمام مدت با حوصله به حرفهای من گوش مي داد وهرجا لازم به توضيح بود، با آرامش جواب می داد. حتی در پايان صحبت، به اين هم اکتفا نکرد و از من خواست که در صورت امکان موارد مهمی رو که به نظرم ميرسه يادداشت کنم و در جواب من که قلم و کاغذ خواسته بودم، گفت ظرف چند روز آينده از طرف راهنمایی و رانندگی فرم کاملی برای شما پست ميشه. لطف کنيد و اون رو تکميل کنيد و به همراه توضيحات خودتون برگردونيد. فکر کردم نه بابا اينام کارشون حساب كتاب داره. الکی هم که نيست. حتماً فکر کردند و ديدند که اگه هر چه بيشتر برای آموزش هزينه کنند از اون طرف هزينه های ديگه کم ميشه.
چند روز بعد نامه ای دريافت کردم که همه اون چيزهايی که افسر گفته بود، به علاوه پاکتی تمبر خورده به نشانی راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ توش بود. در اولین فرصت فرم ها رو که مفصل هم بود تکميل کردم و چند صفحه هم توضيحات خودم رو در مورد مشاهدات، نقدها و پيشنهادات ضميمه فرم ها و در پاکت تمبردار ارسال کردم.
هفته بعد وقتی که ديدم دوباره نامه ای از راهنمایی و رانندگی آمده، تعجب کردم. اين فکر که اونها نه تنها نامه منو در اسرع وقت مطالعه کردند، بلکه به اين هم اکتفا نكرده و جوابيه برای من فرستادند، به سرعت از ذهنم گذشت. نامه رو کمی بالا و پايين کردم. به نظر آشنا بود. يک مهر بزرگ هم روی نامه خورده بود: "برگشت خورد، تمبر کافی ندارد." هیچ حس خاصی نداشتم. اون لحظه تنها يک سوال کمي فلسفی برام مطرح شد "آيا اصولاً راهنمایی و رانندگی از تعرفه پست درون شهری بی اطلاع بوده و اگه واقعاً بی اطلاع بوده، چه طور نامه خودشون به دست من رسيد؟!"
------------------------------------------------------------------------------------------------
سوالی که ذهن مرا به خود مشغول می كند، اين است که چرا در کشور ما سيستم های نظر سنجی و دريافت بازخورد (feedback) از ارباب رجوع يا مشتريان، عموماً ساختگی و مصنوعی از آب در می آيند و به هيچ عنوان کارایی ندارند. چرا با اينکه تمام بخش های دولتی (سازمان ها و نهاد ها) و خصوصی (شرکت ها)، دائماً شعار های مردم سالاری و "حق هميشه با مشتری است" سر می دهند، در نهايت و در عمل، تنها چيزی که ناديده گرفته می شود، نقطه نظرات و حقوق ارباب رجوع و مشتريان است؟ مشکل آنقدر جدی است که از نظر يک ايرانی، نظر سنجی و دريافت بازخورد بيشتر يک شوخی و نمايش طنز تلقی می شود و کسی آنرا جدی نمی گیرد.
در جواب به اين سوال بايد به دو مکانيزم عمده در تعيين سياست های نهاد ها و شرکت ها در برخورد با ارباب رجوع اشاره کرد. اين دو مکانيزم در واقع به مانند اهرم هايی عمل می کنند که بخشهای دولتی و خصوصی را ناگزير از توجه به نيازها و نظرات مردم می نمايند. اين دو مکانيزم، رقابت و ماليات هستند. رقابت اهرمی اقتصادی است که شرکت ها (بخش خصوصی) را وادار می سازد تا برای بيشينه ساختن سود و پس زدن حريفان، به علايق و نظرات مشتريان توجه کنند. حال آنکه مکانيزم ماليات در يک فرايند پيچيده تر، همين وظيفه را در بخش دولتی بر عهده دارد.
اقتصاد ايران با وجود همه تلاش ها، همچنان به نوعی اقتصادی انحصاری است که در آن رقابت در مفهوم عام چندان معنی ندارد. در واقع فضای اقتصادی هنوز آنچنان باز نيست و تکثر در بازار وجود ندارد تا رقابت معنی پيدا كند. به اين ترتيب، مکانيزم اول (رقابت) در بخش خصوصی حداقل در كوتاه مدت، چندان کارایی ندارد و در واقع بسیاری از شرکت های خصوصی رقیبی در مقابل خود نمی بینند که به نظر مصرف کننده توجه کنند. بگذریم از اینکه در ایران شرکت های بزرگ خصوصی به معنای واقعی کلمه وجود ندارد و همه آنها به نوعی برای بقا، همچنان به دولت وابسته اند .
اما مکانيزم دوم (مالیات) نيز که اهرمی اجتماعی است و بخش های دولتی را تحت تاثير قرار می دهد، از برش لازم برخوردار نيست. اولين مشکل بر سر راه اين مکانيزم، اصولاً عدم وجود سيستم مالياتی کارا در ايران است. به اين معنی که ماليات بر اجناس (sales tax) اعمال نمی شود و ماليات بر درامد (income tax) و اموال به شکل مناسب و تمام و كمال جمع آوری نمی گردد. در مورد سيستم مالياتی کارا بعداً مطلبی راجع به سيستم مالياتی کانادا خواهم نوشت. اما چگونه ماليات به عنوان مکانيزمی در جهت پاسخگو کردن نهاد های دولتی عمل می كند؟
در پروسه اجتماعی شدن، افراد ياد می گيرند که با پرداخت ماليات است که دولت می تواند به مردم خدمات ارائه دهد. در واقع افراد ياد می گيرند که پرداخت ماليات وظيفه آنها است و در مقابل حق آنها است که از دولت خدمات مناسب مطالبه کنند. به اين ترتيب، ماليات دهی به عنوان يک وظيفه در افراد نهادينه می شود و در مقابل مردم عدم پاسخگويی بخش دولتی را بر نمی تابند. چرا که هر روز برای آن از طريق ماليات هزينه می کنند. نهاد های دولتی هم به خوبی واقفند که درامد دولت و بالتبع بودجه و اعتبارات آنها از ماليات است و براي دريافت آن حتماً بايد رضايت ارباب رجوع براورده شود. به طور کلی اين مکانيزم، مکانيزمی سريع و دفعی نيست و نحوه عملکرده آن بطی و کند است. در واقع پرداخت ماليات و پاسخگویی، يک فرهنگ است که با يک سال و دو سال و با يک شعار و دو شعار حاصل نمی شود. بهترين و عاليترين شکل اجرای قانون در جامعه ای مثل جامعه کانادا را می توان در اجرای قوانين مالياتی در این کشور جستجو کرد. در مورد مکانيزم های مختلف اجرای قانون در جامعه، بعداً مطلبی خواهم نوشت.
در جمع بندی مطلب بايد گفت که بدون وجود سيستم شفاف و کارای مالياتی که نقش مردم و نهاد های دولتی در آن به طور کامل مشخص و نهادينه باشد، امکان دستيابی به يک مکانيزم ديناميک (و دو سويه) در تعامل اجتماعی دولت - ملت مشکل به نظر می رسد.

درباره موسيقی ایران


¦ 6 نظرات

MrAbdoli2

گروه سرمستان

در تهران افتخار همسايگی با استاد محمد عبدلی و همسر هنرمندشان را داشتم. آقای عبدلی استاد سه‌تار هستند و خدمات بسياری در جهت گسترش آموزش موسيقی اصيل ايرانی ‌انجام داده‌اند. آقای عبدلی از آن آدم‌هايی است كه حرفی برای گفتن دارند ولی كمتر گوش شنوايی برای شنيدن حرف‌هايش هست. من اين فرصت را داشتم كه شنونده صحبت‌های ايشان باشم.

يك روز صبح پنجشنبه آقای عبدلی آمد كه درباره مسائل ساختمان صحبت كنيم كه مطابق معمول صحبت به فرهنگ و موسيقی ايرانی كشيد. ايشان تعريف می‌كردند كه با راهنمايی يكی از اساتيد به درود رفته بودند تا شاميرزا را به تهران بياورند. شاميرزا از استادان سنتی سرنا بودند. پرسان پرسان رفته بودند تا ايستگاه راه‌آهن شهر. آنجا پيرمرد دستفروشی را ديده بودند كه بساطش را كه داخل جعبه‌ای بود به گردن آويخته بود. از او می‌پرسند شاميرزا را می‌شناسی؟ می‌گويد من شاميرزا هستم!

شاميرزا را به تهران می‌آورند و ايشان در جشنواره موسيقی فجر حائز رتبه برتر می‌شود. بعد پيشنهاد می‌كنند كه شاميرزا را به جشنواره موسيقی آوينيون بفرستند. وزارت ارشاد قبول می‌كند كه هزينه سفر شاميرزا را بپردازد. اما همراهان بايد خودشان هزينه كنند! در اين جشنواره شاميرزا رتبه سوم را كسب می‌كند. دو نفر اول دكترای موسيقی داشتند! هنگام معرفی سه نفر اول، مدت زمان زيادی به معرفی سوابق و دستاوردهای دو نفر اول می‌گذرد و نفر سوم: شاميرزا از ايران! عكسی هست از نفر دوم كه ساكسيفون می‌زد، در حالی كه دارد برنامه شاميرزا را تماشا می‌كند. در عكس اين آقا نيم‌خيز شده و دارد شاميرزا را در حال نواختن سرنا را نگاه می‌كند و از شدت تعجب و احساسات با كف دست می‌زند توی پيشانی خودش كه شاميرزا چه می‌كند! از آقای عبدلی پرسيدم كسی كنجكاو بود كه بداند شاميرزا تا حالا كجا بوده و چطور زندگی می‌كرده است؟ گفت خيلی‌ها ولی ما فقط تلاش می‌كرديم كه كسی نداند كه شاميرزا كجا بوده و چه جوری آمده، چون هر چه راست می‌گفتيم، تف سربالا بود!

جايزه‌ای كه شاميرزا در جشنواره آوينيون برد از نظر مالی بسيار ارزشمند بود. او به درود برگشت و در درود و ازنا مسجد ساخت، مدرسه ساخت، به فاميل‌های دور و نزديك كه زمين نداشتند، زمين داد. شاميرزا در آذرماه سال ۱۳۷۶ درگذشت و ايران نوازنده‌ای بی‌نظير را از دست داد. به قول آقای عبدلی امكان ندارد بتوانيم نبود شاميرزا را جبران كنيم. اين هم خبری درباره خانواده شاميرزا، هفت سال پس از درگذشتش. چقدر مهربان بوده‌ايم با بزرگان!

آن روز، آخرين روز برگزاری جشنواره موسيقی فجر بود. آقای عبدلی می‌گفت امروز هم برنامه يكی از آن كسانی است كه كمبودش قابل جبران نيست و اگر می‌توانی حتما برو و برنامه را از نزديك ببين. حاج قربان سليمانی واپسين بازمانده و آخرين نسل از راويان سنت بخشی‌گری در موسيقی شمال خراسان است. بخشی كسی است كه دو تار می نوازد، می سرايد، آواز می خواند، روايت می كند و ساز خود را نيز خودش می سازد. برنامه‌ای كه حاج قربان در ستايش حضرت رسول ﴿ص﴾ اجرا می‌كند، شامل پنج ساعت نواختن و خواندن شعر بدون تكرار است. حاج قربان كشاورز است و ساكن ده علی آباد قوچان. اين آدم به دليل اين كه در اوايل انقلاب از ملايی می‌شنود كه موسيقی حرام است، ساز را كنار می‌گذارد. در آن سالىها به او می‌گويند حيف نيست شما با اين همه هنری كه داريد به ساز دست نمی‌زنيد؟ پاسخ حاج قربان شنيدنی است. می‌گويد خدا گفته نزنيد، من بزنم؟

اين يعنی ساز، موسيقی و شعر برای حاج قربان نه يك هدف يا حرفه، بلكه راهی است برای رسيدن به خدا. پس از ۱۹ سال يك روحانی او را با ساز آشتی می‌دهد. می‌توانيد بخش‌هايی كوتاه از كار استاد را از اينجا و اينجا بشنويد.

چند روز پيش از آن يكی از دوستانم يك ساكسيفون خريده بود. وقتی كاتالوگ شركت سازنده را نگاه می‌كردم، از تنوع زياد ساكسيفون، ترومپت و فلوت تعجب كردم. از آقای عبدلی پرسيدم چرا تعداد سازهای ايرانی اين‌قدر كم است؟ ايشان گفت ما سازهای بسيار زيادی داشته‌ايم كه در طول زمان فراموش شده‌اند و از بين رفته‌اند. آنچه باقی مانده است هم دارد از بين می‌رود. از من پرسيدند تا به حال چيزی راجع به اوشمه شنيده‌ای؟ اوشمه سازی است كه از دو بخش نی‌مانند كه طولی به اندازه يك خودكار دارد، تشكيل شده است و مانند نی جا برای انگشت گذاشتن هم دارد. با اين كه ساز بسيار كوچكی است، صدای بسيار قويی دارد. جالب اينجا است كه اوشمه را از استخوان وسط شاهبال عقاب می‌سازند. همين نشان از قدمت بسيار زياد اين ساز دارد ﴿در اين باره اين مقاله خواندنی است﴾.

آن روز پرسان پرسان خود را به خانه هنرمندان ايران رساندم. آنجا كه رسيدم فهميدم آن روز آخرين روز برگزاری جشنواره موسيقی فجر بود و آخرين بخش آن موسيقی نواحی مختلف ايران بود. آن شب گروه‌های مختلفی برنامه اجرا كردند. اولين گروه چند نفر از جوان‌های قديم كاشان بودند. يكی از اشعار محلی كاشان را می‌خواندند. يكی از اعضای گروه هم سرنا می‌زد. به ياد شاميرزا افتادم. می‌خواندند:

هفده و هجده و نوزده و بيست، يار بی‌وفا مال ما نيست
و در بخش ديگری:
سی و چهل و پنجاه و شصت، يار باوفا مال ما هست!

گروه ديگری از شيروان آمده بودند كه لباس‌های قرمز رنگ بسيار زيبا، كلاه‌های نمدی مشكی و گيوه‌های رنگی بسيار زيبايی داشتند و يك رقص محلی با چوب را اجرا كردند. دو نوازنده داشتند كه يكی اوشمه می‌زد! و ديگری چيزی شبيه دهل. خيلی جالب بود، آن روز صبح برای اولين بار اسم اوشمه را شنيده بودم و همان روز هم ديدمش. استادان ديگری هم برنامه اجرا كردند كه هر كدامش چقدر جالب بود و آدم می‌ماند كه ما اين همه نوای گوش‌نواز داريم و از آن بی‌خبريم.

اما برنامه‌ای كه به خاطرش آمده بودم. حاج قربان با پسرش آمده بود. لباس يك دست سفيد بلوچی پوشيده بود و چهره يك كشاورز خالص را می‌توانستی در او ببينی. برای شروع، دستش را برد بالا و همزمان با فرود آوردن آن بر روی ساز گفت: الله...

ناگهان چنان احساس داغی كردم كه مجبور شدم كتم را بكنم. نمی‌دانم چه نواخت و چه خواند. اما هر چه بود سخنی بود كه از دل برخواسته بود و دل‌ها را تكان می‌داد. خدايا نگهدارش!

فرهنگ نوشتاری - فرهنگ روایی


¦ 3 نظرات

از شروع کار در دانشگاه McGill، استاد جديدم منو موظف کرده که مطابق روش تحقیق پیشنهادی او کار کنم. به اين ترتيب که هر هفته بايد در يک جلسه گروهی شرکت و نتايج و دستاوردهای کار در هفته اخير رو مرور کنيم. قبل از اين جلسه بايد يک گزارش پيشرفت (Progress Report) هفتگی به استاد e-mail کنم که مطالبی که قراره در جلسه به طور اجمالی بهشون پرداخته بشه، در اين گزارش به شکل مفصل تر آورده شده. درجلسه هفتگی، استاد از تمام نکات مهم مباحثات بطورخلاصه نت برداری می کنه و هردانشجو هم موظفه از نکات مرتبط با تحقیقش یادداشت برداره. علاوه بر اين، بايد در ابتدای هر ماه، در گزارش مجزایی که برای استاد e-mail می کنم، برنامه تحقيق (Research Plan) مورد نظرم رو برای ماه آينده ارائه بدم.در نهايت، بعد از پايان هر مرحله از تحقيق، وقتی که اطلاعات کافی برای نوشتن يک گزارش فنی مفصل (Technical Report) آماده شد، اين گزارش در قالب يک مقاله برای استاد فرستاده ميشه تا پس از جرح و تعدیل لازم، به مجله يا کنفرانسی ارسال بشه. در پايان سال هم يک گزارش سالانه که کرونولوژی و روند تحقيق رو در آن سال، به صورت مختصر نمايش ميده تهيه ميشه.
به اين ترتيب، علاوه بر جلسات هفتگی و مباحثات حضوری، در کل سه نوع گزارش کتبی به استاد ارایه ميشه:
گزارش پيشرفت، (PR: Progress Report)
برنامه تحقيق، (RP: Research Plan)
گزارش فنی،(TR: Technical Report)
فايل الکترونیکی هر کدام از اين گزارش ها با اسم مناسب، که حاوی نام فرد، تاريخ تهيه و نوع گزارش است، هم در آرشيو من و هم در آرشيو استادم بایگانی ميشه. به عنوان مثال فايل HB041125PR ، گزارش پيشرفتیه (PR: Progress Report) که در تاريخ ۲۵ نوامبر ۲۰۰۴ توسط من (HB: Hamid Bahrami) تهيه شده.
چيزی که در نگاه اول از اين روش تحقيق برداشت ميشه شايد پیچیدگی و تا حدی مشکل بودنشه. حتی ممکنه در نگاه اول ضرورتی ديده نشه که هر هفته گزارش پيشرفت تهيه بشه. چرا که اصولاً در کارهای تحقيقاتی ميزان پيشرفت در يک هفته چندان زياد نيست. اما همين روش باعث شده که من و استادم آرشيو کاملی از کارهای انجام شده در طول يک سال داشته باشيم. با داشتن اين آرشيو، نوشتن مقاله و گزارش سالانه برای من خيلی راحته. کافیه سری به آرشيو بزنم و فايل های مرتبط رو استخراج کنم. در صورتی که قبلاً وقتی که در ايران تحصيل می کردم، بارها ميشد که ایده هايی رو که چند وقت پيش به ذهنم رسيده بود، فراموش می کردم. يا برای اثبات رابطه ای که قبلاً اثباتش کرده بودم، اما در کاغذپاره ها گم شده بود، ساعت ها وقتم تلف ميشد. با اين سيستم حتی جزیی ترين نتايج و اطلاعات هم بازیافت و مورد استفاده واقع ميشه و در نهايت از همين خرده نتايج ممکنه که مقاله در خور اعتنایی بيرون بياد. در صورتی که در ايران کلی از نتايجی که به دست می آوردم، عملاً بلا استفاده می ماند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مورد فوق مورد منحصر به فردی نيست. در واقع در ايران مستندسازی و نگارش و مکتوب کردن دقيق وقایع، دستاوردها، تفکرات و ایده ها روالی فراگیر و عام نيست و اگر هم در جايی انجام می شود، استثناء است نه قاعده. در حالی که چيزی که غربی ها به آن مستندسازی (documentation) مي گويند، جزء جدایی ناپذیر هر کار علمی و در نگاهی کلان تر هر فعاليت شغلی است. چرا که عقلاً غایت هر کاری حصول نتيجه است. ثبت و ضبط آن نتيجه اهمیت فراوان دارد و در صورت از بين رفتن حتی جزیی از نتايج، فلسفه وجودی کار هم از بين می رود.
اما علت اصلی اين تفاوت به واقع در مسائل فرهنگی ريشه دارد. فرهنگ غربی به طور عام فرهنگی نوشتاری (کتبی) در حالی که فرهنگ ايرانی فرهنگی روایی (نقلی) - شفاهی است.در فرهنگ روایی، تجربه مقدم بر علم است. در اين فرهنگ مردم ترجيح می دهند که بيشتر ببينند و بشنوند تا بخوانند؛ آمار بینندگان تلويزيون هر روز بيشتر شده ولی کتاب و کتاب خوانی، روزنامه و نشریه چندان رشدی نداشته باشد. وجود فرهنگ روایی باعث می شود که دقت و ریزبینی افراد پائين بيايد و مسامحه در انجام وظايف افزايش يابد.
به عنوان نمونه ای ديگر، در ايران هنوز که هنوز است شماری از اساتید موسيقی سنتی به یادگیری شنیداری موسيقی معتقدند. به اين معنی که هنرآموز بايد تنها پس از شنيدن قطعه به دفعات، آنرا به نوعی تقلید کند (خبری از نت نیست) و اين کار را تا آنجا ادامه دهد که بتواند دقيقاً خود را با قطعه از نظر شنیداری وفق دهد.
جدا از نقد نقاط ضعف و قوت اين روش که از تخصص من خارج است، تنها به چند مورد از محدودیت های آن اشاره می کنم. علاوه بر مشکل بودن فراگیری موسيقی با اين روش، يکی از مشکلات آن انحصاری بودن آن است. به اين معنی که امکان همگانی کردن آن محدود می باشد و معمولاً بدون استفاده از استاد و توجه به روش اجرا، نمی توان قطعه را اجرا کرد. همچنين بسياری از دستگاه ها و قطعات موسیقی اصيل ايرانی که بنا بر روایاتی در زمان باربد، موسیقیدان عهد ساسانی، بالغ بر چندین و چند دستگاه بوده، در گذر زمان و در پیچ و خم های تاريخ به دست فراموشی سپرده شده و عملاً نابود گشته اند. جدای از آن، پرداختن به اين روش در طول قرنها، باعث شده که عملاً تحليل های نظری بر روی دستگاه ها و گوشه های موسیقی ايرانی، دسته بندی مناسب و ارائه راهکارهايی برای سهل و ممتنع کردن فراگیری آن برای عوام انجام نشود. حاصل آنکه موسیقی ايرانی که به گواه تاريخ يکی از قديمی ترين موسيقی های دارای سبک است، امروز بيش از پيش مهجور مانده است. مقايسه کنيد با موسیقی غربی (اعم از کلاسيک و مدرن) که امروز تنها يک هنر نيست بلکه يک علم نيز هست و به اين ترتيب پشتوانه مناسبی برای قرن ها بسط و توسعه دارد.تنها در سال های اخير است که تعدادی از اساتید موسیقی ايران به فکر ثبت و ضبط این قطعات از طريق نت گذاری افتاده اند و صد البته در اين راه تا حد زيادی از مکتب موسیقی غرب الگو برداری کرده اند.
نمونه ديگر تاريخ نگاری است. تعداد کتبی که غربی ها در مورد تاريخ ما نوشته اند با کتبی که تاريخ نگاران خودمان نگاشته اند قابل مقايسه نيست. حتی بسياری از آثار ما مربوط به کاتبانی است که در دربار سلاطین و به خوشایند آنان تاريخ می نگاشته اند و در واقع تاريخ نگار نبوده اند. نتيجه آنکه اين روزها بايد کتب زبان های ديگر را ترجمه کنيم تا راجع به تاريخ خودمان بدانیم!
اما در ريشه یابی علل وجودی فرهنگ روایی در ايران، شايد اولين نکته ساده خواهی و عدم پشتکار است. به هر حال نوشتن همواره مشکل تر از ديدن و شنيدن است. بسياری از ما تنها تجربه های نگارشمان محدود به انشاهایی است که در دوران مدرسه و آن هم به اجبار می نوشتیم. طبيعتاً ترجيح می دهيم که تا حد ممکن از نوشتن احتراز کنيم.
مورد ديگر در ريشه یابی فرهنگ روایی، تمايل به انحصار طلبی است. منظور از انحصارطلبی، تمايل صنفی - طبقاتی برای بسته نگاه داشتن دایره آن صنف یا طبقه است. صنعتگر و پيشه ور دوست ندارد رقیب پيدا کند و حاکم نمی خواهد معترض داشته باشد. به این ترتیب، درتاریخ ایران، پيشه ور فنون کارش را نمی نگارد و حاکم اجازه نقد و وقایع نگاری خارج از حاکمیت نمی دهد. علل انحصار طلبی اما تاريخی-اقتصادی است که در نوشته های ديگر به آن می پردازم. در چنين فرهنگی نوآوری رشد نمی کند، چرا که نوآوری در ذات مغایر با انحصار طلبی و دشمن آن است.
ريشه یابی بيشتر قضيه را موکول می کنم به چند نوشته آينده که کمی هم راجع به مسائل اقتصادی و اجتماعی نوشتم. بدون بررسی توام تمامی اين مقولات، تحليل نهائی ناقص خواهد بود.

به هر حال به نظر مي رسد که يکی از اولين گام ها در جهت توسعه علمی-فرهنگی، حرکت از فرهنگ روایی به سوی فرهنگ نوشتاری باشد.

شب يلدا (شب چله)


¦ 0 نظرات


به نظر می‌رسد كه واژه يلدا از روم وارد ايران زمين شده است و به معنی تولد می‌باشد.جشن شب يلدا از آيين مهرپرستی (ميتراييسم) ايرانيان باقی مانده است، آيين پرستش خورشيد، پرستش نور. ميتراييسم در زمان اشكانيان وساسانيان به اوج خود رسيده بود. درتقويم ايرانيان، شب و روز و ماه و سال به دقت اندازه گيری شده بود و اغلب جشن‌ها ريشه در اين مناسبت‌های زمانی داشت . همان‌گونه كه شب يلدا، طولانی ترين شب سال است، نوروز در "اعتدال بهاری"، در برابر اعتدال پاييزی كه از اول مهر آغاز می شود، جشن برابری شب و روز است. در آن روز كه روز نو می خوانند، شب با روز برابر می شود.شب يلدا به اين علت جشن گرفته می‌شده است كه از فردای آن، طول روز كه نشانه اهورا است رو به فزونی می‌يابد و بتدريج به طول شب كه نشانه ظلمت است غالب می‌شود. مردم با روشن كردن آتش به مبارزه با تاريكی و ظلمت پرداخته و به انتظار نور تا سپيده دم بيدار می‌ماندند.ميترايسم رواج فراوانی در غرب پيدا كرده بود. به طوری‌ كه چند قرن بعد ازپيدايش مسيح، مردم همچنان در روزهای مخصوص ميترايسم به جشن و پايكوبی می‌پرداختند. آن چنان كه متوليان كليسا به فكر همزمان ساختن اين جشن با يك جشن مذهبی يعنی تولد مسيح افتادند. ظاهرأ چند روز اختلاف موجود نيز به دليل اشتباه در محاسبه سال‌های كبيسه پيش آمده است. همچنين مسيحيان، روز سال نوی خود را نيز حدود دو ماه به عقب كشيدند تا بدين ترتيب يك هفته جشن بين اين دو رويداد فراهم آورند. اين را می‌توان درنام برخی از ماه‌های ميلادی نيز ديد. مثلأ سپتامبر ﴿Sept﴾، اكتبر ﴿Oct﴾، نوامبر ﴿Nov﴾ و دسامبر ﴿Dec﴾ بر طبق معنايشان طبيعتأ می‌بايست بترتيب ماه‌های ۱۰,۹,۸,۷ ميلادی باشند كه نيستند و بلكه با ماه‌های ايرانی مطابقت دارند!

برای اطلاع بيشتر می‌توانيد به اين مقاله‌ها مراجعه کنيد (۱، ۲ و ۳).

نوشته: سعيد سخنور

جشن کريسمس در کليسا


¦ 1 نظرات

امروز برای اولين بار در يك مراسم جشن كريسمس در يك كليسای كاتوليك شركت كردم. البته مراسم به دليل تعداد زياد شركت‌كنندگان در سالن اجتماعات دبيرستانی در نزديكی كليسا اجرا شد. ساختمان اين دبيرستان هم پيش از اين يك كليسا بوده است. مراسم جالبی داشتند كه از چند سرود و سخنرانی تشكيل شده بود. دو گروه كر خردسالان و بزرگسالان برنامه اجرا كردند كه هر دو خيلی جالب بود. خيلی از آهنگ‌های كريسمس را كه قبلا شنيده بودم اجرا كردند و خواندند. متن سرود هم با ويدئو پروژكتور بر روی پرده نشان داده می‌شد.

O come, all ye faithful,
Joyful and triumphant,
O come ye, O come ye to Bethlehem!
Come and behold him,
Born the King of angels!

در سخنرانی‌ها و سرودها بارها از بيت‌الحم ﴿Bethlehem﴾ نام برده شد. اين فلسطين هم بايد جای جالبی باشد. تمام اديان بزرگ يك جوری به آنجا ربط دارند. راستی بيت‌الحم يعنی چی؟

يك بخش از مراسم هم دعا كردن برای كسانی بود كه التماس دعا داشتند! دعاها برای موفقيت در كار يا شفا پيدا كردن بيماران بود. يكی از كسانی كه برايش دعا كرديم، Alan بود كه به تازگی دكترايش را در مطالعات اسلامی! از McGill گرفته بود. الان می‌شه تو ايران، دكترای معارف مسيحی گرفت؟

گفته بودم در خانه و دانشگاه فارسی حرف می‌زنيم. امروز هم دوستم منو به n نفر معرفی كرد. يكی از آنها Charles بود كه يك سياه‌پوست از غنا بود. وقتی اسم منو شنيد گفت: "ايرانی هستی؟" و بعد شروع كرد به فارسی حرف زدن. اولش فكر كردم فقط سلام و احوال‌پرسی بلده، بعد ديدم نه جدی جدی داره حرف می‌زنه!! گفت ۱۶ سال ايران بوده و برای صدا و سيما كار می‌كرده ﴿چی كار می‌كرده؟؟﴾ و گفت كه بايد منو به John معرفی كنه. چند دقيقه بعد هم John رو ديدم. كاملا ايرانی بود و اسمش حميد بود. خلاصه ما تو كليسای كاتوليك در شرق فرانسه زبان مونترال هم فارسی حرف می‌زنيم!!

سازمان بین‌المللی Toastmasters


¦ 4 نظرات

حدود يك سال پيش بود كه همزمان با يك گروه تقريبا ۲۰ نفری از بچه‌ها آمدم مونترال. هيچ كدام از بچه‌ها را از قبل نمی‌شناختم و تقريبا همه در گروه ايران-كانادا با هم آشنا شده بوديم. يادم هست همون روزهای اول می‌گفتيم خجالت دارد كسی يك سال ساكن مونترال باشد ولی نتواند فرانسه صحبت كند. از آن روز بيشتر از يك سال می‌گذرد و من هنوز همان قدر فرانسه بلدم كه در ايران ياد گرفته بودم. تازه همان را هم دارم فراموش می‌كنم.
ايران كه بودم، فكر می‌كردم آدم بايد تو محيط باشد تا زبان ياد بگيرد. هر چه آقای دكتر رضوانی می‌گفت كه بابا شما الان تو محيط هستيد، تو گوش من يكی كه نمی‌رفت. ولی از وقتی اينجا آمدم، اصلا همان يك ذره انگليسی هم كه می‌دانستم يادم رفت. آخر توی خانه كه فارسی حرف می‌زنيم. تو دانشگاه هم فارسی حرف می‌زنيم! يكی از استادای من، پارسال هفت تا دانشجوی ايرانی گرفت. خلاصه كنم سال پيش كه يك كلاس حل تمرين داشتم، يك جلسه را به فارسی برگزار كرديم!
بعد از گذشت يك سال واقعا داشتم نگران می‌شدم. چون هم مشكلات حرف زدنم پا برجا بود و هم اين كه اصلا با اهالی مونترال و مردم عادی شهر هيچ ارتباطی نداشتم. خيلی به اين قضيه فكر می‌كردم كه چطور می‌تونم راه فراری پيدا كنم. اين بود تا اين كه تو يك وبلاگ فارسی درباره Toastmasters خوندم ﴿ نمی‌دانم تو اين بود يا اين يا اين يكی ﴾. نوشته بود اگر شما هم مشكل صحبت كردن داريد يك سری به يكی از اين گروه‌ها بزنيد. رفتم سايت‌شان را پيدا كردم. به نظرم جالب آمد. با عضو شدن در اين گروه يك جزوه راهنما دريافت می‌كنيد كه شامل اطلاعات مربوط به ۱۰ پروژه سخنرانی است. هر سخنرانی بين ۵ تا ۷ دقيقه است. با انجام دادن اين پروژه‌ها به تدريج مهارت‌های سخنرانی كردن در حضور جمع را ياد می‌گيريد. اين مهارت‌ها شامل نظم دادن به متن سخنرانی، ارتباط چشمی با شنوندگان، حركات دست و بدن، تغيير به موقع صدا و مانند اينها است. به نظرم جالب آمد. فقط مطمئن نبودم كه به درد من می‌خورد يا نه. چون من همين حرف زدن عادی رو بلد نبودم، حالا می‌رفتم سخنرانی می‌كردم؟
روال كار اين است كه می‌توانيد به صورت مهمان در جلسات شركت كنيد و اگر پسنديديد عضو گروه شويد. گفتم ببينم تو مونترال هم جايی دارند. بعد كه گشتم ديدم نه يكی، نه دو تا، هوارتا Toastmaster فقط تو مركز مونترال هست. يكی هم تو كنكورديا بود. جلسات‌شان دوشنبه‌ها ساعت ۶ بعدازظهر در طبقه هفتم ساختمان HB برگزار می‌شود. اولين جلسه كه رفتم از ديدن تنوع آدم‌ها خوشم آمد. كسانی بودند كه به قول فرهاد، "مادر سخنران" بودند و كسانی هم بودند كه حتی مثل من هم نمی‌توانستند صحبت كنند. آن روز يك پسر آمريكايی از مريلند آمده بود. كلی ترس برم داشت. ولی با خودم گفتم همينه، اگر می‌خواهی ارتباط برقرار كنی بايد كار را جدی بگيری و نترسی. آخر جلسه يك پسر پرويی به من گفت كه از تست‌مستر YMCA به عنوان مهمان آمده است و مرا هم دعوت كرد كه به گروه آنها سری بزنم. جلسات آنها چهارشنبه‌ها برگزار می‌شود.
برای دومين بار به عنوان مهمان در جلسه هفتگی تست‌مستر YMCA شركت كردم. باز هم از تنوع آدم‌هايی كه آمده بودند، خيلی خوشم آمد. از سنين مختلف، شغل‌های مختلف و با پيشينه‌های مختلف بودند. ديدم دقيقا همان چيزی است كه دنبالش بودم. هزينه عضويتش هم چندان زياد نيست ﴿حدود صد دلار در سال﴾. از آن روز تا الان در تمام جلسه‌ها شركت كرده‌ام. برنامه جلسه‌ها هم خيلی جالب بود. كلی جزئيات دارد. مثلا هر جلسه يك Moment of reflection دارد كه يك نفر درباره مطلبی كه مهم می‌داند به حضار توجه می‌دهد. نفر بعدی يك جوك تعريف می‌كند. بعد يك بخشی دارند به نام Table topics كه در آن يك نفر سوالی مطرح می‌كند و به طور تصادفی از يكی از حضار می‌خواهد كه در قالب يك سخنرانی يكی دو دقيقه‌ای به سوال پاسخ دهد. بعد هم سخنرانی‌های از پيش‌ آماده شده اعضا ﴿از همان ده پروژه كه گفتم﴾ ارائه می‌شود.
سرتان را درد نياورم. من كه بيشتر از آنچه انتظار داشتم پيدا كردم. با يكی از بچه‌های گروه دوست شدم و تو YMCA، اسكواش بازی می‌كنيم. در ضمن پارسال خيلی كريسمس بی‌مزه‌ای داشتم، اصلا نفهميدم كريسمس كی آمد و كی رفت. ولی امسال تا اينجا كه خيلی خوب بوده است. گروه تست‌مستر كنكورديا و YMCA يك مهمانی كريسمس مشترك داشتند كه واقعا جالب بود. تازه قرار شده با دوستم بريم به يك جشن كريسمس تو يك كليسا!
Toastmasters اولين بار در سال ۱۹۲۴ در زيرزمين يك YMCA در Santa Ana توسط آقای Ralph C. Smedley تشكيل شد و الان در نزديك به هشتاد كشور دنيا ﴿حتی در اردن، امارات و بحرين و نه در ايران!﴾ و به چندين زبان مختلف فعال است. يكی از چيزهای كه باعث شد به Toastmasters مطمئن‌تر شوم، اين بود كه برای سمينار دكترا يكی از استادها در يك جلسه درباره نحوه ارائه سخنرانی‌های علمی صحبت كرد. در اين جلسه از مطالبی استفاده می‌كرد كه در يك كارگاه ASME ياد گرفته بود. جالب اين بود كه فيلمی كه نشان داد از Toastmasters بود. در اين فيلم مراحل آماده‌سازی برای ارائه يك سخنرانی آموزش داده می‌شد.
فكر می‌كنم بد نباشد يك سری به گروه Toastmasters نزديك خودتان بزنيد. راستی روز جمعه ۲۸ ژانويه گروه YMCA يك مهمانی برگزار می‌كند كه در آن آقای Chris Ford سخنرانی می‌كند. ايشان در حال حاضر Vice President Toastmasters International هستند. اين مهمانی در Days Inn واقع در شماره ۱۰۰۵ خيابان Guy برگزار می‌شود و هزينه شركت كردن در آن ۲۵ دلار است كه شامل شام هم می‌شود. اگر دوست داريد در اين مهمانی شركت كنيد به من خبر بديد.


¦ 0 نظرات

بوی خوش تو هر که زباد صبا شنيد
از يـار آشنـا سخـن آشنـا شنيـد
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کین گوش بس حکایت شاه و گدا شنيد
در زندگی لحظاتی است بسيار خاص که خلاصه و جان حيات است. گویی اين لحظات از جنس ديگری است. روایحی است ممد حيات و الحانی است مفرح ذات و لمعاتی است از ورای عالم هوشیاری. دمی ازاين الحان و شمه ای از اين روایح و پرتوی ازاين لمعات، آدمی را کافی است که به اوج سعادت رهنمون شود. لاکن شرط آنست که گوش جانمان مغفول واقع نشود. آنگاه با چنين گوش جانی، از گیاه و جماد و از جاندار و بی جان نيز آواز عشق می شنوی که:
طفیل هستیِ عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
------------------------------------------------------------------------------------------------
اين روزها زندگی شخصی ما گرفتار آفتی است به نام تکرار و با چالشی دست به گریبان است به اسم روزمرگی. تکرار ديوانه وار وقایع. قطاری که با سرعت سرسام آور، بدون اندکی درنگ، در دایره ای بسته طی طريق مي کند و صحنه هايی که با فرکانسی ثابت از مقابل دیدگانمان عبور کرده و تکرار می شوند. طرفه آنکه تلاشها و اقدامات ما برای فرار از تکرار کسالت بار زندگی، خود باز به روزمرگی ديگر ختم مي گردد و روزمرگی از دل روزمرگی زاده می شود و اين دور همچنان ادامه دارد.
به موازات آن، حيات جمعی ما نيز دستخوش تهديد امواج خردکننده تغيير است. حيات جمعی ما همان اشتراکات ماست. همان ديوان حافظی است که روز ترک ايران در چمدانهایمان گذاشتيم و يا اگر فراموش کرديم، اولين چيزی بود که از خانواده يا دوستان خواستیم برایمان بفرستند. حيات جمعی ما همان چيزهايی است که با آنها بزرگ شده ایم. چيزهايی که در قلب همه ما جا دارند. همان دلبستگی های مشترکمان.
------------------------------------------------------------------------------------------------
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری
اين بلاگ تلاش جمعی ماست برای تقسیم گوشه ای از آن لحظات ناب. اينجا جمع شده ایم تا فارغ از دغدغه ها و دلمشغولی های ملال آور روزمره، چيز ديگری باشيم. اينجا جمع شده ایم که وجودمان را کمی از غبار روزمرگی ها پاک کنيم. اينجا جمع شده ایم که گريه های سحریمان را، دلتنگی هایمان را با يکديگر قسمت کنيم. اينجا جمع شده ایم که از اشتراکاتمان بگوییم. از فرهنگ و هنر و تاريخ و ادبیات بگوییم. از تفکر و اندیشه و دغدغه هایمان بگوییم و بالاخره اينجا جمع شده ایم که خودمان باشيم. خود خودمان.شايد گاهی هنگامی که خسته از يک روز روزمرگی سری به اينجا می زنيم، انبساط خاطری حاصل شود و شايد روزی اين بلاگ برایمان آفریننده يکی از همان لحظات خاص باشد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
دست آخر چيزی ناگفته نمی ماند جز توکل. اجازه دهيد با توکل آغاز کنيم چرا که:
تکیه بر تقوا و دانش درطریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش